

چمدان لعنتی
انتشارات ویکتورهوگو منتشر کرد:
مارتا - اونا به جای کمک کردن به من فقط می خواستند بفهمند تو چمدون چی بوده؟
ژوزف - توی اون چمدون کهنه لعنتی
مارتا - .بله اونا نمی تونستند قبول کنند که ما چمدون رو عمداً روی نیمکت پارک گذاشتیم که یکی بیاد برداره و ببره
ژوزف - بالاخره قبول کردند؟
مارتا - من بهشون گفتم که چمدون خالی بود اما اونا به من خندیدند.
ژوزف - دیوونه ها... البته که چمدون خالی بود
مارتا - اما اونا حرف منو قبول نکردند. می گفتند شما می تونستین چمدون رو به یک سمساری بفروشین یا خردش کنین یا بسوزونین بهشون گفتم اون چمدون دو سه کورون بیشتر نمی ارزید به خاطر سه کروون ما نمی تونستیم یک چمدون سنگین رو یک فرسخ ببریم تا یک سمسار پیدا کنیم و بفروشیم. من سعی کردم بهشون بفهمونم که بهترین راه دفع شر اون چمدون همون کاری بود که ما کردیم اما کی بود که حرف منو باور کنه!
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده














از این مترجم













