نظر خود را برای ما ثبت کنید
نشر مان کتاب منتشر کرد:
کتاب حاضر، بهقلم ناصر پاکدامن، راجع به واپسین احوال نویسندهای است که روزگاری، از زبان یکی از شخصیتهای داستانیاش، نوشت: «از تهِ دل میخواستم و آرزو میکردم که خودم را تسلیم خواب فراموشی بکنم... اگر ممکن بود در یک لکۀ مرکب، در یک آهنگ موسیقی یا شعاع رنگین تمام هستیام ممزوج میشد و بعد این امواج و اشکال آنقدر بزرگ میشد و میدوانید که بهکلی محو و ناپدید میشد ــ به آرزوی خودم رسیده بودم.»
پاکدامن، از راه تحقیق در نامههای خودِ صادق هدایت و روایتهای معاشرانِ نویسندۀ بوف کور از ملاقاتهایشان با او در یکیدو سالِ آخر زندگیاش، میکوشد به گزارشی برسد از آنکه نویسندۀ ایرانی چطور «عدم صرف» را به ماندن و نوشتن ترجیح داده.
آنچه در ادامه میخوانید اینفوگرافیکی است دربارۀ کتاب «صادق هدایت: مرگ در پاریس» به همراه معرفی آن و بخشهایی از مقدمه و پیشگفتارهای کتاب.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
صادق هدایت: مرگ در پاریس دربارۀ آخرین مقطع از زندگی نویسندۀ نامدار ایرانی است. ناصر پاکدامن، نویسندۀ کتاب، ما را به سال ۱۳۲۷ میبرد، زمانیکه صادق هدایت با کمک دوستانش راهی سفری بیبازگشت به پاریس میشود. نویسنده با ارجاع به نامههای هدایت به این و آن و نیز نوشتههای دوستان وآشنایان هدایت، تصویری از واپسین ایام حیات این نویسنده را بازسازی میکند.
ماجرای کتاب از سال ۱۳۲۷ آغاز میشود. زمانیکه هدایت کارمند هنرکدۀ زیبا است و از دردهای روحی رنج میبرد. با اینحال دوستانش در فرنگ از او میخواهند برای مدتی ایران را ترک کند و به غرب، به فرانسه سفر کرد تا حالوهوایش دگرگون شود. اما فراهم آمدن شرایط سفر برای او دور از ذهن است. نه امکانات مالیاش را دارد و نه سیستم دولتی به این سفر با دیدۀ خوش نگاه میکند. هدایت در آن زمان در دید دولت نویسندۀ محبوبی نبود و از اینرو شانس سفر برای او بسیار کم بود. با توسل به اینکه او از نظر روحی در مضیقه است و یک بیمار است، سرانجام با توصیهنامهای که از سوی پزشک معتمدی آماده میشود، روادید سفر به اروپا برای او صادر و او پس از دو سال انتظار در سال ۱۳۲۹ راهی پاریس میشود.
چه در تهران و چه در پاریس، هدایتی را میبینم کلافه و خسته و رنجور از خود و اتفاقات پیرامونش. در تهران که بود نوشتن را کنار گذاشته بود. همانطورکه در نامهای به محمدعلی جمالزاده احوال خود را چنین توصیف میکند: «زیاد خسته و به همهچیز بیعلاقه هستم. فقط روزها را میگذرانم و هرشب بعد از صرف اشربهٔ مفصل خودم را به خاک میسپارم و یک اَخوتُف هم روی قبرم میاندازم. اما معجز دیگرم این است که صبح باز بلند میشوم و راه میافتم…»
از وضعیت سیاسی و اجتماعی ایران هم بیزار است: «همهٔ اتفاقات اینجا عصبانیکننده و قیآور شده است. اخیراً کاغذی از جمالزاده داشتم. خیلی اظهار لطف کرده بود. نمیدانم چرا آنقدر خسته شدهام. همهچیز مرا از جا درمیکند. عاقبت خوبی ندارد. برای هیچجور کاری دلودماغ ندارم. اینهم یک جورش است.» و اینکه: «از هرکاری زده و خسته و بیزارم و اعصابم خرد شده. مثل یک محکوم و شاید بدتر از آن شب را به روز میآورم و حوصلهٔ همهچیز را از دست دادهام. نه میتوانم دیگر تشویق بشوم و نه دلداری پیدا کنم و نه خودم را گول بزنم.»
با چنین وضعیتی بود که دوستانش دست به کار شدند و به هر مستمسکی متوسل شدند تا هدایت را به اروپا ببرند. حسن شهیدنورایی از دوستان هدایت که خود در پاریس بود، در نامهای به محمود هدایت، برادر صادق هدایت مینویسد: «بهقراری که میشنوم و از خلال نامههای صادق میخوانم، حال او دیگر بههیچوجه تعریفی ندارد و مزاجاً بینهایت ضعیف شده و احتیاج به استراحت و معالجه دارد و وسایل اینکار هم در تهران فراهم نیست و تابستان گرم تهران و ارتفاع ۱۳۰۰ متر اصلاً با مزاج او سازگار نیست و روزبهروز هم ضعیفتر میشود و سلامتش، خدای ناکرده، روزبهروز بیشتر از حد اعتدال منحرف میگردد. دو سال پیش توسط یکی از دوستان به جنابعالی پیشنهاد کردم که با آن موافقت فرمودید، ولی عملاً بینتیجه ماند. دیگر جای تأمل نیست. شما را به خدا اقدامی بفرمایید که هرچه زودتر صادق چند صباحی برای معالجه و استراحت به فرنگستان اعزام گردد. هزاران نفر بهعناوین مختلف در اروپا معالجه میکنند که کسالتی هم ندارند. چه عیب دارد که یک مرتبه هم حق به حقدار برسد؟»
در پاریس در اوضاع هدایت چندان بهبودی حاصل نشد و در نامهای به انجوی اینچنین از حال خود گزارش میدهد: «عجالتاً در مهمانخانهٔ محقری منزل دارم که دائمی نخواهد بود. با ایرانیها چندان جوششی ندارم بهجز یکیدو نفر، ولیکن چیزی که مضحک است علاوه بر اینکه تا حال دست از پا خطا نکردهام حتی میل رفتن به سینما و تئاتر و کافه و غیره را هم ندارم و خیلی زودتر از تهران شبها به خانه میروم و میخوابم.»
یکی اینکه موجز است و خوشخوان. آنهایی که کلیاتی از زندگی هدایت میدانند مخاطب این کتاب هستند. نه تمام زندگی هدایت، بلکه فقط به آخرین مقطع زندگی این نویسندۀ نامدار پرداخته شده و پر است از اطلاعات ریز و درشت، بخصوص دربارۀ خودکشی هدایت. اصلاً کتاب، کتابِ جزئیات است. نویسندۀ کتاب با جمعآوری اطلاعات، همچون قطعههای پازل، در نهایت تصویری میسازد برای بازسازی یک خودکشی. از همان ابتدا ما را گام به گام با جزئیات، به روز حادثه نزدیک میکند. نویسندۀ کتاب در پژوهش ژورنالیستیگونهاش سراغ مدارک و اسناد و گزارشهای پلیس و پزشک قانونی رفته و از دل بایگانیهای آن مراکز هرآنچه به آن روز شوم، روز خودکشی صادق هدایت، مربوط بوده را بیرون کشیده. مثلاً این تکه از گفتههای سرایدار آپارتمانی که هدایت در آن دست به انتحار زده است: «خانم کوپی، هفتادودوساله، سرایدار عمارت است: "این آپارتمان گاز نداشت. روز جمعه [۶ آوریل ۱۹۵۱/ ۱۶ فروردین ۱۳۳۰] آقای هدایت خیلی به من اصرار کردند که چون قصد آشپزی دارند من گاز بیاورم. بالأخره بر اثر اصرار آقای هدایت که مرد مؤدب و مهربانی بودند من کارگر آوردم تا گاز را درست کرد. روز جمعه کار گاز تمام شد. من قبلاً این قابلمههای نو را که آقای هدایت خریده بودند دستشان دیده بودم. پیش خود میگفتم مرد جوان هوس آشپزی کرده، از غذاهای بیرون خسته شده حالا دلش میخواهد توی قابلمهٔ نویی که خریده غذا بپزد و برای همین بود که در مقابل اصرار او مقاومت نکردم و در همانروز جمعه کار نصب گاز را تمام کردیم…"»
کتاب را باید در دستۀ زندگینامه جای داد. ژرچه نه به تمام فصلهای زندگی صادق هدایت، بلکه به دورهای از آن میپردازد. فرم روایت نویسنده در کتاب هم جالب توجه است. آن را باید گزارش نامید اما نویسندۀ کتاب، گویی خود را از کتاب حذف میکند. در ابتدا صدای او، راوی، را میشنویم و بعد با به صحنه آمدن صادق هدایت و دوستانش کناری مینشیند و بعد از خودکشی هدایت، دوباره راوی سروکلهاش پیدا میشود و چون صحنۀ نمایشی روی سِن میآید برای نتیجهگیری. در این بین کاری که ناصر پاکدامنِ نویسنده کرده، جمعآوری اطلاعات، آن هم از سطور صدها نامه و منابع مختلف، از مکتوبات و نوشتههای دوستان و آشنایان و خبرنگاران بوده است.
شخصیت اصلی کتاب، صادق هدایت است و اطراف او پر است از شخصیتهای دیگر، که هر یک گوشهای از روایت خودکشی یک نویسنده را در پاریس برعهده میگیرند. از بیژن جلالی و حسن شهیدنورائی و حسن قائمیان و محمدعلی جمالزاده گرفته تا مهدی اخوان ثالث و ونسان مونتی و مصطفی فرزانه و انجوی شیرازی.
«عادی» بودن یا «بهنجار» بودن را هرطور تعریف کنیم، ناگزیر باید بگوییم هدایت آدمی عادی و بهنجار نبود، چنانکه داستانهایی هم که مینوشت اغلب غیرعادی بودند. از باب مثال، هرکس «سه قطره خون» و بوف کور و بسیاری از داستانهای دیگر او را با اندکی تأمل خوانده باشد، درمییابد که با دنیایی نابهنجار روبهروست، دنیایی که در آن آدمها و رخدادها با آنچه عموماً پیرامون خود میبینیم بهکلی فرق دارند. در بیشتر داستانهای او، با دنیایی مواجه میشویم که بیشتر شبیه عالم خواب یا، از آن هم فراتر، مانند تصورات آدمهای نابهنجار و بهاصطلاح روانپریش است. این داستانها و نیز نحوهٔ زیست و از همه مهمتر مرگ هدایت، که در دیار غریب و با خودکشی رخ داد، از او چهرهای مرموز و اسطورهوار ساخته است. از بوف کور تفسیرهای گوناگون و گاه ناهمگون ــ از دیدگاه روانشناختی و اجتماعی گرفته تا سیاسی و تاریخی ــ به دست دادهاند، چنانکه دربارهٔ رفتار و گفتار و منش شخصیاش هم حکایتهای غریبی شنیده یا خواندهایم. در این میان، بهگمانم، آنچه بیش از هرچیز ذهن ایرانیان را متوجه هدایت و نوشتههای او کرده است همان داستان خودکشی اوست. هنگامیکه هدایت دست به این کار زد و ظاهراً آگاهانه تصمیم گرفت زندگی خود را در اتاقی کوچک در یکی از محلههای پاریس ــ شهری که در چشم ایرانیان نماد اعلای مدنیت بود ــ به پایان رساند، جامعهٔ ایرانی هنوز عادت نکرده بود که با هیولایی بهنام خودکشی چشم در چشم شود و حضور دردناک آن را در عرصهٔ اجتماع بپذیرد. همین وحشت از خودکشی و غرابت و رازوارگی آن بود که هدایت را پس از مرگش به نویسندهای مرموز و نابهنجار بدل کرد و به کنجکاوی مردم دربارهٔ او و نوشتههایش دامن زد. از آن پس، هرکس که بهسراغ آثار هدایت میرفت گویا در پی آن بود که به راز خودکشی او پی ببرد.
در کتابی که اینک پیشِ رو دارید، نویسنده کوشیده است با استمداد از نوشتههای خود هدایت از این راز پرده بردارد و نشان دهد که خودکشی وی نه تصمیمی آنی و از سر هیجان بوده است و نه هدایت خود بهتنهایی، و فارغ از علل و عوامل اجتماعی، به آن روی آورده است. ناصر پاکدامن، به نظرم، نکتهٔ دقیقی را در باب زمینه و ساحت اجتماعی خودکشی یادآور شده است: «خودکشی امر فردی نیست و فقط از روان فرد سرچشمه نمیگیرد. خودکشی امر اجتماعی است و، همچون هر امر اجتماعی، حامل پیامی به دیگران است. خودکشی بریدن از دیگران است. در فروبستن و دم درکشیدن که دیگر نیستم، چراکه نیستید. همین.» (کتاب حاضر، ص ۲۲)
در جامعهای که بسیاری آدمها آنجا که باید باشند نیستند و آنجا که نباید باشند هستند، زنجیرهٔ منظم حضور و غیاب انسانها، که شرط پایداری هر اجتماعی است، در هم میشکند و حلقههای زنجیر، یعنی آدمها، خود را در محیطی اثیری و دلهرهآور مییابند که میان بود و نبود سرگردان است. دنیای واقع رنگ میبازد و جهانی خوابگون، که در آن هیچچیز شرط وجود چیزی دیگر نیست، رخ مینماید؛ دنیایی از آن دست که در بوف کور هدایت یا در مسخ و محاکمهی کافکا میبینیم. پیداست که تحمل چنین دنیایی کار آسانی نیست و هرکس که خود را گرفتارِ آن ببیند به فکر چاره میافتد و میکوشد از چنین شکنجهگاهِ تیره و هولناکی بگریزد و به جایی پناه برد که در آن آدمها و رویدادها دیگر، چنانکه سعدی گفته است، «وجودِ حاضرِ غایب» نباشند.
ناصر پاکدامن در این کتاب وجدان اجتماعی ایرانیان را نشانه گرفته و کوشیده است که با استناد به نوشتههای هدایت و احیاناً دیگران داستانی را که منجر به خودکشی هدایت شد، و از حدود سال ۱۳۲۷ آغاز میشود، بازسازی کند و نشان دهد که اگر نظام اجتماعی ایران حضور هدایت را در جایگاهی مناسب خودش به رسمیت میشناخت و وی را از خود نمیراند و بهاصطلاح بیجا و آواره نمیکرد، او بهاحتمال زیاد هرگز چنان سرنوشتی نمییافت.
این کتاب را زندهیاد دکتر ناصر پاکدامن خود بهدقت حروفچینی و با قلم غلطگیری کرده و نسخهٔ اصلی آن را برای انتشار به یکی از دوستانش، که مایل نیست نامش را در اینجا بیاورم، سپرده است. آن دوست بزرگوار هم که در حق من، بهقولِ عرفا، «عنایت بیعلت» دارد کتاب را به من سپرده و خواسته است که مقدمات انتشارش را فراهم کنم. یقین دارم کسانی که به هدایت و آثار او علاقهمندند، بهویژه آنهایی که به تحولات ادبی معاصر از منظر روانشناسی اجتماعی مینگرند، این کتاب را جالبتوجه خواهند یافت.
بیدارم یا خواب؟ هر روز، یک بار، دو بار و شاید هم چند بار از آن جلو رد میشوم. از هر گوشهٔ میدان هم که میگذرم، نگاه میکنم. هربار نگاه میکنم: این همانجاست، مردی که نمیشناختم، شبحی که با ماست و در ماست روزهای آخر را در اینجا گذرانده است: ساختمانی شش یا هفتطبقه و نه خیلی بیشتر.
حتی یک بار هم رفتهام آنجا و در این هتل خوابیدهام: از پلهها بالا میرویم، به دست چپ میپیچیم تا به دفتر هتل در طبقهٔ اول برسیم. اگر عمارت پهلویی گشادهدستی کرده بود، این هتل میتوانست سرسرا و ورودیهٔ مرغوبی داشته باشد و بعد هم هتل مرغوبتری باشد. حالا یک هتل معمولی است. آنزمانها یکیدو طبقه را ماهیانه به دانشجویان اجاره میداد. حالا هم هتل ارزانقیمتی است که فقط بهدرد خوابیدن میخورد. با راهروهای باریک و دراز و پلههای بیخودی. و بعد هم اتاقهایی که پردههای کلفت دارد بر روی پنجرههایی که به حیاطخلوتی باز میشود که شبها انباشته از صدای سینمای پهلویی است و بوی آشپزخانهٔ دو رستوران مجاور. از این پنجره، چه حفرهای را میشود دید! نکبتزده، نمور و فرورفته در سایهای همیشگی. اتاقهای عمارتِ روبهرو هم پیامآور همین است.
اما هتل باید اتاقهای آفتابرو و درهرحال دلبازتر هم داشته باشد. اتاقهای رو به میدان. سه پنجره پس سه اتاق؟ پنجره را که باز میکنی، میدان را میبینی. حتماً کمی دورتر آن شیر را و جلوتر هم باغچه را. آنزمانها، اوایل سال ۱۹۵۶ را میگویم، وقتیکه اول بار این میدان و این هتل را دیدم، چهار سال و نیمی گذشته بود. سر نبش، همچنان کافهٔ «دیدارگاه» وجود داشت. کموبیش با قیافهای همچنین. بعد هم، همین درِ امروزی بود و بعد آن هم یکیدو دهن مغازهای که لوازم ورزشی میفروخت: پیراهن ورزشی، اسکی، توپ، راکت و غیره… و بعد درِ هتل بود که، مثل امروز، با پلههایی شروع میشد که به طبقهٔ اول میرفت تا دفتر. و بعد هم آسانسور. بعد از هتل هم یک مغازهٔ زنانهفروشی بود و بعد هم یک رستوران و یک سینما و بعد هم یک رستوران دیگر. اهمیت سینما در این بود که سالنش آنقدر کوچک بود که آپارات را پشت پرده گذاشته بودند و آپاراتچی از آنجا فیلم را به روی آینهای که ته سالن بود میانداخت تا انعکاس آن به روی پرده بیفتد. سینمایی بود ارزان. فیلمهای کهنه نشان میداد و تکراری.
روزی صبح، ظهر، عصر یا هر زمان دیگر، از این پلهها بالا آمده است. اتاق گرفته است. اواخر ۱۳۲۹ است. اوایل اسفندماه؟ دانشجویی که او را از دور دیده بود میگفت وقتیکه راه میرفت، حواسش نبود. مثل اینکه غایب است. در خودش بود. به اطراف توجهی نداشت. با همین بیتوجهی و درخودی به هتل رسیده است. و چهبسا با همین حالواحوال است که روز جمعه ۶ آوریل ۱۹۵۱/ ۱۶ فروردین ۱۳۳۰ هتل را ترک کرده و بهسوی خانهای رفته است که آنطرف شهر، در محلات شمالغربی، اجاره کرده بود. حالا رسیده است به شمارهٔ ۳۷ مکرر کوچهٔ شامپیونه. باید برود بالا: «طبقهٔ دوم، دست راست… یک اتاق، یک آشپزخانهٔ کوچک که درش به حیاطخلوت باز میشده… و یک توالت.»
ناصر پاکدامن متولد ۱۳۱۱ بود و در سوم اردیبهشت ۱۴۰۲ در پاریس درگذشت. تحصیلات کارشناسیاش در رشتهٔ حقوق در دانشگاه تهران بود و دکترایش را هم در همین رشته در فرانسه گرفت. در سال ۱۳۴۶ به ایران بازگشت و مشغول تدریس در دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه تهران شد. از اعضای فعال و مؤثر کانون نویسندگان ایران بود و بهعلت همین فعالیتها در آذرماه ۱۳۵۷ دستگیر و پس از مدت کوتاهی آزاد شد. بعد از انقلاب ۱۳۵۷ از دانشگاه اخراج و در سال ۱۳۶۰ تن به مهاجرت داد و راهی پاریس شد؛ شهری که تا پایان عمر در آن زیست.
ناصر پاکدامن ارادت و توجه خاصی به صادق هدایت داشت. نشان به آن نشان که نزدیک به یک دهه پیش با تلاش و ممارست او نامههای هدایت به دوستش شهیدنورائی گردآوری و با تعلیقات و یادداشتهایی خواندنی در پاریس و با عنوان هشتادودو نامه منتشر شد. کتاب صادق هدایت: مرگ در پاریس را میتوان دومین اثر پاکدامن و تکمیلکنندهٔ آن کتاب دانست.
وجه اشتراک کتابهایی که در مجموعهٔ پالتوییها منتشر میشوند، غیر از ظاهرشان، اولاً آن است که همگی متونی غیرداستانی هستند و ثانیاً کیفیتی عمومی دارند ــ به این معنا که برای مثال منابعِ دستاول فلسفه در این مجموعه نمیگنجند، اما شرحی بر آن آثار یا راهنمای مطالعهٔ آنها را در اینجا خواهید یافت. عمومی بودن این کتابها احیاناً بهمعنای «سطحی» بودنشان نیست: یا دستکم تلاش ما بر این است که سطحی نباشند. در این مجموعه، کتابهایی خواهید خواند در حوزهٔ وسیع علوم انسانی، جستار، خاطره، تکنگاری، زندگینامه، و جز آن. امیدواریم خوانندگانْ کتابهای این مجموعه را نقد کنند و به ما یاری برسانند تا کیفیتشان را بهبود ببخشیم. حرف آخر آنکه یونیفرم و تایپوگرافی این مجموعه با اقتباس از آثار گرافیستِ گرانقدر بهزاد گلپایگانی (۱۳۱۷-۱۳۶۴) و بهیاد و احترام او طراحی و اجرا شده است.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.