معرفی کتاب مرگ به وقت بهار اثر مرسه رودوردا
امتیاز در گودریدز: ☆ ☆ ☆ ☆ ☆
مرگ به وقت بهار از سایت گودریدز امتیاز 3.8 از 5 را دریافت کرده است.
امتیاز در آمازون: ☆ ☆ ☆ ☆ ☆
مرگ به وقت بهار از سایت آمازون امتیاز 4 از 5 را دریافت کرده است.
معرفی رمان مرگ به وقت بهار:
مرگ به وقت بهار رمانی از نویسندهٔ اسپانیایی مرسه رودوردا است که تمام آثارش را به زبان کاتالانی مینوشت. این کتاب نیز اولین بار در سال 1986 به زبان کالاتانی با نام mort i la primavera و در سال 2009 به زبان انگلیسی منتشر شد. رودورا این اثر را در اوایل دههٔ 1960 در تبعید نوشت و گمان میرود که این اثر با هدف محکومیت توتالیتاریسم و تجربهٔ این نویسنده از زندگی زیر سایه نازیسم در طول جنگ جهانی دوم خلق شده باشد. پایانِ باز این رمان سبب شده بسیاری گمان کنند این رمان ناتمام است، اما بسیاری نیز معتقدند پایان کتاب هدفمند بوده و نویسنده با پایانی باز اجازه داده است هم ملموسبودن نیهیلیسم و هم واقعیت امید فراتر از صفحات پایانی رمان به هم برسند.
واکنشهای جهانی به رمان مرگ به وقت بهار:
«رودوردا عناصر سورئال را در رمان خود به شیوهای مشابه با همتایان اسپانیایی زبانش و جادوی ـ رئالیست ترکیب کرده است و با استفاده از این عناصر خارقالعاده زندگی روزمره را به تصویر میکشد. رمان مرگ به وقت بهار شاید به دلیل کوتاهتر بودنش جادویی بسیار اشباعتر از مثلاً کتاب صد سال تنهایی داشته باشد و این حس را تقویت میکند که داستان در دنیایی غیرممکن میگذرد اما کاملاً هم با دنیای ما بیگانه نیست.» - هانا منشل، نویسنده
«تیرگی نگاه رودوردا در تضاد چشمگیر با غزلیات زیبای نثر او قرار دارد. در ترجمهٔ انگلیسی این کتاب، جملات بسیار مجلل هستند و زیبایی بارور بهار را تجسم میدهند و درعینحال به قریبالوقوع بودن مرگ و زوال اشاره دارند. در کتاب مرگ به وقت بهار وحشت اغلب روی پاشنههای زیبایی ظاهر میچرخد.» - رایان مایکل ویلیامز، نویسنده
«سنت چیز عجیبوغریبی است. کتاب مرگ به وقت بهار رمانی از نویسندهٔ کاتالانی مرسه رودوردا است و با تمرکز بر یک دهکدهٔ کوچک و آداب و رسومهای عجیب آن میگذرد و همین آن را کتابی خاص و بسیار ویژه کرده است. به شدت توصیه میکنیم آن را بخوانید.» - میدوِست بوک ریویو
«رمان پر از تعلیق است و خواننده را در میان تصاویر، خاطرات و صداهایی سرگردان میکند که در ذهن غالباً گیج و سردرگم قهرمان با رشد او به سمت مردانگی همسو میشوند. درست همانطور که قهرمان ناشناس کتاب باید با دنیایی از تضادها روبهرو شود، نویسنده نیز که در تبعید سیاسی، اجتماعی و ادبی به سر میبرد نیز با آنها روبهرو شده و این رمان انعکاسی از وضعیت خود اوست و در عینحال از ظلمی صحبت میکند که سالها با آن دستبهگریبان بوده است.» - کاترین الین سندزر، مجلهٔ بمب
چرا باید رمان مرگ به وقت بهار را بخوانیم؟
داستان مرگ به وقت بهار با دیگر داستانهای دیستوپیایی متفاوت است و نویسنده سعی نمیکند شما را از گمراهی برهاند. هیچ سرنخ و نشانهای به شما نمیدهد و هر چه پیشتر بروید داستان عجیبتر میشود. جذابیت این کتاب با خواننده کاری میکند که نتواند کتاب را زمین بگذارد و ناگهان میبینید خودتان را به این دهکدهٔ شوم و جریان رودخانهٔ افسارگسیختهاش سپردهاید.
جملات درخشانی از کتاب مرگ به وقت بهار:
«لباسهایم را کندم و انداختم پای درخت داغداغان، کنار سنگ مجنون. قبل از اینکه به دل رودخانه بزنم ایستادم تا به رنگی نگاه کنم که آسمان پشتسرش جا گذاشته بود. با آمدن بهار، پرتوهای آفتاب جان تازهای گرفته بودند و دیگر مثل قبل زیرزمین و لابهلای شاخهها نمیماندند. آرامآرام رفتم زیر آب، نفسم از ترس بالا نمیآمد، همیشه میترسیدم که وقتی پا به دنیای زیر آب بگذارم، هوا ـ که سرانجام نفس راحتی از دست من کشیده ـ غضب میکند و به بادی سهمگین بدل میشود، مثل باد زمستان گذشته که میخواست خانه و درخت و آدم را از کجا بکند و با خود ببرد. گشتم تا عریضترین بخش رودخانه را پیدا کنم؛ دورترین نقطهٔ رودخانه از دهکده، جایی که پرنده در نمیزد. نمیخواستم کسی ببیندم. سیل آبی که از دل کوه پایین میآمد جویها و برفها را از زیر صخرهها بیرون میکشید تا از دست سایهها فراریشان دهد و رودخانه، خاطرجمع و باصلابت، میخروشید. در آن نقطه انگار تمام آبها از شوق وصال عنانازکفداده و به هم میپیوستند و تا ابدیت ادامه داشتند؛ هر دو طرف آب خشکی بود. تا از اسطبلها و محوطهٔ مخصوص اسبها گذشتم، فهمیدم که زنبوری دنبالم است، همراهش بوی گند کود و بوی عسل شکوفهٔ اقاقیا هم میآمد. با بازوهایم آب را شکافتم و با پا آن را پس زدم، آب سرد بود.»
«سرم را از آب بیرون آوردم. نور تندتر شده بودو من هم بهآرامی شنا میکردم، دلم نمیآمد از رودخانه بیرون بیایم. آب در آغوشم کشیده بود. اگر غفلت میکردم، مرا میقاپید و هُلم میداد و پایینم میکشید؛ سر از جایی درمیآوردم که فرای هر درک و فهمی بود. در رودخانه نی میرویید؛ ساقهها دربرابر جریان آب که نیروی آسمان و زمین و برف را در خود داشت سر خم میکردند. خودم را بیرون کشیدم، آب از تنم میچکید و پوستم را براق کرده بود. زنبوری که آنهمه وقت دنبالم بود، بالاخره ردم را گم کرد. روی چمن همان جایی که قبلا ایستاده بودم دراز کشیدم، کنار سنگ مجنون: فرورفتگیای روی سطح زمین که گویا مردی روزی سرش را آنجا کوبیده بود، و حالا آب باران آنجا جمع شده و حوضی شده بود برای آبتنی پرندهٔ کاکلسیاه. سایهٔ تیرهٔ جنگل پیش چشمهایم به لرزه افتاد. ما به این میگوییم روسا دِ گُس، یا همان نسترن. عنکبوتها از این برگ به آن برگ تار میبستند و حشرات ـ ریز، مرده، خشکیده ـ لای تارهایی گیر میافتادند که روزهای ابری انگار خاکستری بودند. دستهای علف کندم. ریشههایی سفید داشتند که ذرات خاک رویشان را گرفته بود. سر ریشهای پرپیچوتاب، تودهای از خاک آویزان بود. ساقههای علف را گرفتم و تکان دادم، ولی تودهٔ چسبیده جدا نمیشد.»
«پیچکِ صخرهٔ خانهٔ سینیور هر سال خشک میشد. باد پاییزی برگهایش را میکَند و تمام حیاط را با برگهای سرخ فرش میکرد. میگفتند آن برگها تنها چیزی است که از سینیور به ما میرسد. البته در کنار بچههایی که در جوانیاش به ما داده بود. اما دیگر خبری از بچه نبود. بعد از گفتن این حرف هم میخندیدند و از پنجرههایشان به خانهٔ او نگاه میکردند. وقتی دیگر برگی به پیچک نمیماند، ما پسرها برگها را جمع میکردیم و توی سبدهایمان میریختیم تا خشک شوند؛ بعد هم توی پلاسا تلنبارشان میکردیم. برگها را که آتش میزدیم، سربالا میگرفتیم تا ببینیم از پشت آن پنجرهٔ باریک و دراز وسط خانه سروکلهٔ سینیور پیدا میشود تا به او زباندرازی کنیم یا نه. سینیور بیحرکت میماند، عین سنگ، وقتی هم که دیگر اثری از دود آبیرنگ باقی نماند، پنجره را میبست و تا سال بعد دیگر هیچ خبری از او نمیشد. آشیانهٔ سینیور نوک کوه بود و کوه هم کمارتفاع. انگار یکی کوه را با تبر دو شقه کرده باشد. هیچکس به آن طرف کوه پا نمیگذاشت. دهکده را روی رودخانه ساخته بودند و برفها که آب میشدند، همه میترسیدند که مبادا آب دهکده را ببرد. برای همین هم بود که هر سال مردی از بالادست رودخانه میرفت زیر دهکده و از پایین دست درمیآمد. گاهی هم مُردهاش درمیآمد.»
تحلیلی بر رمان مرگ به وقت بهار:
جهان خیالی این داستان بیمکان و بیزمان است. در آن تاریخی مشخص نمیشود و خبری از تکنولوژی و یا حتی غیاب تکنولوژی نیست. در سرتاسر داستان، تنها چیزی که به زمان ربط دارد ساعتی آفتابی است که کسی سوزنش را دزدیده. نویسنده این جهان را به تفصیل برای خوانندهاش شرح میدهد. از گلهای اقاقیا میگوید و زنبورها، از رودخانهای سرکش و دهکدهای کوچک که روی این رودخانه بنا شده است. ماجرا جایی بغرنج میشود که با رسم و رسومات عجیب مردم این دهکده آشنا میشوید و میفهمید آنها هر سال مردی را برای شنا به آبهای زیرزمینی دهکده میفرستند تا مطمئن شوند سنگهای زیر دهکده تکان نخورده و دهکده را آب نمیبرد اما البته که بسیاری از مردان از این شنا جان سالم بدر نمیبرند اما وقتی جسدشان آن سوی رودخانه پیدا میشود، خیال مردم راحت میشود که سنگی از روی سنگی تکان نخورده است. اینجاست که میفهمیم با یک داستان دیستوپیایی اما متفاوت از دیگر رمانهای دیستوپیایی طرف هستیم.
خلاصهٔ رمان مرگ به وقت بهار:
تمرکز این رمان بر دهکدهٔ کوچکی است که در سایهٔ یک رودخانه و جنگلی مرموز قرار دارد. راوی پسر نوجوانی است، که شاهد مرگ عجیب پدرومادرش است. اهالی این دهکده که روی رودخانه بنا شده است، آداب و رسوم خشونتآمیزی دارند. آنها گوشت اسب میخورند، مردههایشان را در تنهٔ درختان دفن میکنند، سالبهسال قرعه میکشند تا مردی را به آب بیندازند و آن مرد خودش میداند وظیفه دارد از بالای رودخانه به آب بزند، در آبِ زیر دهکده شنا کند، راهش را از زیر آن پیدا کند و از آن سوی رودخانه بیرون بیاید و گاهی هم نیز جسدش به آن سر رودخانه میرسد. علت آن هم بر هیچکس پنهان نیست؛ مردم میترسند که نکند سنگهای زیر دهکده جابهجا شده باشند و رودخانه دهکده را با خودش ببرد. راوی و در نتیجه خواننده، باید با این خشونت بیمعنا مبارزه کنند چون این خشونت تبدیل به جزئی از ساختار جامعه شده است. با جلو رفتن داستان، راوی بیشتر و بیشتر به جنگل مرگ ـ جایی که مردم در آن دفن میشوندـ وابسته میشود. کتاب در طول فصلهای مختلف به پیش میرود و نویسنده از این تکرار و دیگر اشکال ادبی استفاده کرده است تا داستان این راوی عجیب را به شما بگوید.
اگر از خواندن کتاب مرگ به وقت بهار لذت بردید، از مطالعۀ کتابهای زیر نیز لذت خواهید برد:
•
کتاب سفرها و گلها اثر دیگری از مرسه رودرورا نویسندهٔ کاتالانی است. این کتاب در سال 1980 به چاپ رسید و در همان سال برندهٔ جایزهٔ ادبیات کاتالان بارسلونا شد. این کتاب مجموعهای از داستانهای کوتاه این نویسنده است که در آن مشکلات زندگی، سیوسهسال تبعید، ندیدن فرزند، آوارگی و بیخانمانی را به تصویر کشیده است.
دربارۀ مرسه رودوردا: نویسندهٔ اسپانیایی
![مرگ به وقت بهار]()
مرسه رودوردا در 1908 به دنیا آمد و در 1983 درگذشت. او نویسندهای اسپانیایی بود که به زبان کاتالان مینوشت و او را برجستهترین نویسندهٔ زبان کاتالان میدانند. زبانی که اکثر ساکنان محدودهٔ کاتالونیا، در شمال شرقی اسپانیا، به آن صحبت میکردند اما تازه در دههٔ 1950 به رسمیت شناخته شد. تا پیش از آن، آثاری که به این زبان نوشته میشدند اقبال آن را نمییافتند که به اسپانیایی ترجمه شوند و به محافل ادبی جهانی راه پیدا کنند. دیکتاتوری فرانکو به این ماجرا دامن زد و باعث شد بسیاری از نویسندگانی که به زبان کاتالان مینوشتند از کشور فرار کنند. صحبتکردن به زبان کاتالان در اسپانیا ممنوع بود و حکومت فاشیستی فرانکو صحبتکردن به زبان کاتالان را با واقواق سگ یکی میدانست. در این دوره، مرسه رودوردا تمام آثار خود را به زبان کاتالان نوشت. همین کافی بود تا زیر نظر باشد، او که با دیکتاتوری فرانکو هیچ سر سازش نداشت، میخواست جان تازهای به کالبد این زبان بدمد و داستانهایش را افراد بیشتری بخوانند. رودوردا برای فرار از ناکامی ازدواج اولش به نوشتن داستان کوتاه روی آورد. او در اوایل دههٔ 1930 در کنار داستان کوتاه، مقالههایی سیاسی هم مینوشت و البته حاصل آن دوران چهار رمان است. او پس از جنگ داخلی اسپانیا و در زمان تبعیدش به فرانسه چند رمان و داستان کوتاه از خودش به جا گذاشت و همین کتابها بودند که نام او را در محافل جهانی سر زبانها انداختند.