

افسانه شاهزاده در قلعه کج
انتشارات بایه منتشر کرد:
با تمام احتیاطی که شاهزاده اوژن به خرج داد با همکاری ماکان ،خدمتکار، اسب دیگری را به دور از چشم لالا جمشید بیرون ببرد اما کوکو خبرش را بی فوت وقت به اطلاع رساند و لالا را دل به شک کرد. نیمه شب زیر آسمانی زلال دو بزرگ زاده در جامه ی راهداران به سوی جنگل روباهان می تاختند. ساعتی فراهم آمد. صدای آب شد. اسب ها نشاط کردند و اوژن به عمویش کمک کرد تا گرد راه از روی و موی بشوید. اکنون هر دو مهیا بودند شاه سالخورده به آرامی روی برگرداند و با اولین نگاه از واقعیت بیمناکی آگاه شد
- پروردگارا !
و بعد همچنان که دوسوی قلعه را از روی شعله های آتش بالای برج ها میسنجید غمگنانه ادامه داد: " دهشتناک است که حتی يوحنا ... "
اوژن چیزی نگفت غم بر دل مهران شاه هر دم گران بارتر می شد
گوش هایت را بمال اوژن زندگی سراسر تلبیس است. دانایی به تنهایی کافی نیست. کافی نیست...
و اشک ها دیگر امانش ندادند.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













