نظر خود را برای ما ثبت کنید
نشر مان کتاب منتشر کرد:
کتاب حاضر پرترۀ مکتوبِ یکی از مهمترین روشنفکران معاصر ایران است. شاهرخ مسکوب (1304-1384) در جوانی راه مذهب را در پیش گرفت، اما خیلی زود به دامان سیاست درغلتید و به حزب توده پیوست. بر اثر فعالیتهای مجدانه و مؤمنانه در این حزب، چند سالی به زندان افتاد؛ اما کمکم آبشخور فکری حزب توده در نظرش استبدادی آمد و از آن برید. این فرصتی شد تا به علاقۀ قلبیاش، ادبیات و اساطیر، بپردازد. دست به قلم برد و جستارهایی دربارۀ شاهنامه و دیگر متون کهن ادبی نوشت، و خوانش تازهای از آنها به دست داد که فضلای قوم را خوش نیامد. هم فرم نوشتههایش تازه بود و هم مضامینی که به آنها میپرداخت. بهتدریج در محافل روشنفکری به اسم و رسمی رسید و منشأ تحولات شد. دیگر از سیاسیکاری گریزان بود و از حواشیِ حلقههای ادبی دوری میکرد. چند نمایشنامه از یونان باستان را به فارسی برگرداند و دربارهشان بحثهای تازهای پیش کشید. بعد از انقلاب نیز چارهای جز مهاجرت ندید. در پاریس، بر اثر تنگناهای مالی، به شغلی روی آورد که سررشتهای از آن نداشت. و در نهایت، سرطان خون او را از پای انداخت. پرترۀ حاضر ــ حاصل رجوع به منابع متعدد و گفتوگو با نزدیکان مسکوب ــ پرترۀ کسی است که شبیهِ هیچکس نبود.
در ادامه اینفوگرافی و متنهایی دربارۀ این کتاب میخوانید.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
یک وقتی، در نیمۀ دوم دهۀ نود، شنیده بودم روزها در راه در بساط دستفروشهای خیابان انقلابِ تهران خواهان فراوان دارد، اما بعدها به نظرم رسید حالا که سالها از انتشارش گذشته دیگر تبِ خواندنش فروکش کرده. خیالی خام بود. یکیدو سال پیش، چند ماه در کتابفروشیای در مرکز تهران کار کردم و از فروش بیوقفۀ روزها در راه شگفتزده شدم. کتابهای دیگرش هم در قفسهها پیدا میشد: از سفر در خواب و داستان ادبیات و اجتماع گرفته تا سوگ مادر و شکاریم یکسر همه پیش مرگ. اما روزها در راه با بقیه فرق داشت. همان کتابی بود که چون به تهران رسید و نسخههای آن بهشکل زیرزمینی چاپ و پخش شد، نام نویسندهاش را پرآوازهتر از هر زمانی کرد. پیش از آن، مسکوب نویسندهای بود مانند دهها نویسندۀ سرشناس دیگر، متعلق به گروهی از روشنفکران که پس از انقلاب ۱۳۵۷ بارِ سفر بسته و به هجرت ناخواسته تن داده و دور از موطن خود درگذشته بودند. با روزها در راه گویی مسکوب از نو زاده شد و، در غیاب نویسندهاش، کتاب خوانده میشد. اگر بگوییم او زندهترین نویسنده و روشنفکر درگذشتۀ ایرانی است بیراه نگفتهایم. چند نسل پیوندشان را با او و آثارش حفظ کردهاند، نسلی با ترجمۀ خوشههای خشم و تراژدیهای کلاسیک یونان، نسلی با مقدمهای بر رستم و اسفندیار و در کوی دوست، و نسل تازه با روزها در راه و در حالوهوای جوانی.
شاهرخ مسکوب شاهد سه نقطۀ عطف در تاریخ معاصر ایران بود: اشغال کشور بهدست متفقین و از پی آن تبعید رضاشاه، کودتای بیستوهشت مرداد ۱۳۳۲، و انقلاب ۱۳۵۷. هریک از این وقایع بر حیات شخصی و سیاسی و فکری او مؤثر افتاد. اولی او را از ملیگرایی افراطی رهانید، دومی او را از حزب توده گریزان کرد، و سومی آغازی شد بر تبعید خودخواستهاش به پاریس. آنچه در ادامه میخوانید قصۀ همین فراز و فرودهای زندگی اوست، البته با چونوچراهایی: اول اینکه این زندگینامه تمام جوانب زندگی مسکوب را در بر نگرفته و نویسنده به همۀ مقاطع زندگی او سرک نکشیده است؛ دوم اینکه نویسنده به تمام نوشتههای مسکوب نپرداخته، بلکه صرفاً به آثاری از او اشاره کرده که برای روایت این زندگینامه به آنها محتاج بوده است.
اولین بار شش سال پیش بود که گزارشی دربارۀ زندگی و آثار مسکوب نوشتم. آن گزارش در ماهنامۀ اندیشۀ پویا منتشر شد و از آنوقت مسکوب در گوشۀ ذهنم ماند تا فرصتی برای تکمیل گزارش زندگیاش بیابم. میخواستم متنم را از قیدوبندهای رایج مطبوعاتی برهانم، گسترشش بدهم، و بخشهایی را به آن اضافه کنم که در روایتِ اول جای خالیشان برایم آزاردهنده بود. نتیجه کتابی شد که در دست شماست. قدردان نشریۀ اندیشۀ پویا هستم که آن گزارش نخست را منتشر کرد؛ اگر آن متن نبود، شاید کتاب حاضر هم هیچگاه ساخته و پرداخته نمیشد. برخی از قولهایی که در این کتاب نقل کردهام حاصل گفتوگوی شخصیِ من با حسن کامشاد، علی بنوعزیزی، رامین جهانبگلو، گلی ترقی، احمد کریمی حکاک، سروش حبیبی، میرمهدی ادیبسلطانی، و احمد مسکوب (برادرزادۀ شاهرخ مسکوب) است. از ایشان نیز سپاسگزارم که فرصت این گفتوگوها را مهیا کردند. در متن پیشِ رو هرجا قولی از ایشان نقل شده منبعش همین گفتوگوهاست، مگر آنکه در یادداشتهای انتهای کتاب به منبع مکتوبی اشاره کرده باشیم. همچنین از عباس میلانی ممنونم که بخشی از دستنوشتههای مسکوب در آرشیو دانشگاه استنفورد را در اختیار من قرار داد. آخر اینکه مسکوب عادت داشت در حاشیۀ کتابهایی که میخواند نقد و نظری قلمی کند. در چند موضع از متن حاضر، سطرهایی از این حاشیهنویسیها آمده است. خواننده این کتابهای مُحشا را در کتابخانۀ مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی در تهران، که گنجینۀ مسکوب در آن نگهداری میشود، خواهد یافت.
او از میان دو راه، ماتم برای گذشتۀ ازدسترفته و مواجهۀ مالیخولیایی با شکست، دومی را برگزید؛ درس گرفتن از گذشته و به رسمیت شناختن شکستها، همراه با نگاهی انتقادی. از سر همین مقابله، به روایت تاریخ از زبان ادبیات روی آورد: «فکر میکردم ایرانی بودن گرفتاریها و بدبختیهای فراوانی دارد. ولی زبان فارسی، ادبیات فارسی همهچیز را جبران میکند. با خواندن این آثار فکر میکردم وقتی بر سر دیگران، آدمهایی مثل ادیپ و سیاوش، ایوب و اسفندیار، یک چنین بلاهایی آمده، بر سر ما چیزی نیامده. البته مقایسۀ بلندپروازانهای است، ولی در ضمن تسلی فوقالعادهای بود.» گویی برای رنجها و زخمهایش به چنین مرهمی محتاج بود. ترجمۀ این متون آرامَش کرد. وقتی سرنوشت پرومتۀ اسطورهای را به فارسی برمیگرداند، پرومتهای که بر بلندای قلۀ قاف زنجیر شده بود و عقابی هر روز جگرش را میخورد، گویی از خود میخواند: تنی افتاده در چرخۀ عذاب، بهفرمان تازهبرتختنشستهای که ابداً تحمل مخالفت را ندارد. زئوس میاندیشد که به زنجیر کشیدن پرومته بر بالای کوه میتواند بزرگترین عذاب او شود: عذاب تنهایی؛ اما سرنوشت برای پرومته تنهایی را مقدر نکرده است. بهزودی دوستان او از راه میرسند.
اصفهان، ۱۳۲۰. او و رفیقِ دیرینش آقامهدی خیابانها و کوچههای اصفهان را که در تبوتاب روزهای پس از شهریور بیست میسوختند زیر پا میگذاشتند و قهوهخانهها و تماشاخانهها و روسپیخانهها را به هم پیوند میزدند. یک عصر را در کافهپولونیای چهارباغ بستنی فرنگی میخوردند و عصر بعدش دهانشان را به پالودۀ شیرازی و شیرقهوه آغشته میکردند. خوگرفته به صدای سوخته و غریبانۀ قمر، زیر و بمِ الفبای فرانسه را میکاویدند و هر روز چشمبهراه مرد امروز و اطلاعات هفتگی و راهنمای زندگی بودند و غوطهور «در لذت نابِ "بودن"، هوایی شدن و دل سپردن به هوای دل خود در یک "وقت خوش مغتنم"!». در یکی از آن ایام شباب، وقتی پا به زورخانهای گذاشتند، مسکوب مسحور ابیاتی شد که از دمِ گرمِ مرشد بیسواد شنید: «ضرب مرشدحسن لنگه نداشت، چون که عشق ناخودآگاه، جسمانی و طبیعی او به شاهنامه هم لنگه نداشت. انگار سوار بر سمند سرکش سخن به یالوکوپال بیتها دست میکشید و به وجد و حال میآمد و شیهۀ مستانه سر میداد.»
بهقول خودش، اگر فردوسی نبود، زندگیاش فقیرتر بود، و شاهنامه بود که راه او را بهسوی ادبیات بزرگ گشود: «یک کمی که آدم با شاهنامه آشنا میشود، آسان نیست بهسراغ ادبیات میانمایه و متوسط رفتن. آدم بیاختیار بلندنظر میشود.» بهمناسبت پیوندش با شاهنامه، سراغ تورات و هومر و ادبیات یونان را گرفت و قدم به وادیِ ادبیات عرفانی گذاشت و هویت فکری و روحیاش را بر آنها بنا گذاشت. برای او غور در شاهنامه دلچسب بود و فردوسی بزرگترین الهامبخش. با تأمل در شاهنامه بود که میان روشنفکران عرضاندامی کرد و به شهرت رسید.
روزی در میانۀ دهۀ پنجاه، احمدرضا احمدی و اسفندیار منفردزاده از میدان فردوسی تهران میگذشتند که منفردزاده میگوید مجسمۀ وسط میدان معلوم است فردوسی است؛ اما آن بچۀ پایین پای او کیست؟ احمدی بیدرنگ، با آن طنز بیمثالش، گفته: «معلوم است، شاهرخ!»
شاید به یاد میآورد عشقها و زنان زندگیاش را، از دوران شباب، زمان شبگردیهای چهارباغ که معمولاً از دروازهدولت میرفتند بهطرف سیوسهپل و میدان مجسمه، تا دم خیابان عباسآباد و کوچۀ سیدعلیخان و بازگشتن، بیشتر با آقامهدی. یکی از همانروزها بود که مریم را دید، که هر وقت او را میدید دستپاچه و خجول میشد و میرفت پشت سر آقامهدی میایستاد و خوش داشت دزدکی دیدش بزند و سر و پایش را ورانداز کند، اما دلش آشوبناک میشد، به همان آشوبناکی دوران دلسپردگیاش به زنی در سازمان برنامه، همانیکه در حالوهوای جوانی نامش «...» است، همانی که از عشق او خونش خسته و خاک تنش شورهزار شد: «دیگر عشق دارد مبتذلم میکند، شاید عشق مبتذلی شده است که عاشق را به این حال افکنده است. نه میتوانم با نامهربانی این ... نامهربان بسازم و نه میتوانم از او جدا شوم.» دروغ میگفت؛ از او جدا شد. مثل جدایی از همسر اولش. در دهۀ سی، وقتی تودهای بود، با دختر یکی از سرمایهداران اصفهان ازدواج کرد. دختر نوۀ ظلالسلطان بود و نامش فاطمه. فرجام زندگی مشترکشان، که گویی بیشتر از سر دستور حزبی بود تا از سر دلدادگی، به متارکه رسید، با فرزندی که به دنیا آوردند، اردشیر. بعدتر در دهۀ پنجاه با گیتا شامبیاتی ازدواج کرد، که حالا میرفت به او بپیوندد، به او و دخترشان غزاله.
شاهرخ مسکوب در هشتم تیر ۱۳۵۸ به پاریس رفت، به شهری که تا آخر عمر در آن سر کرد. شد شبیه تام جادِ خوشههای خشم ــ سرگشته، منتظر فرجی، در جستوجوی مأمنی، سفرکرده به جغرافیایی غریب. اولین آشناییاش با پاریس «از راه هوگو و بینوایان بود. همیشه در جوانی تا سالها در آرزوی دیدار فرانسه بودم. دیدار امثال هوگو، ژان والژان، کوزت، فانتین و...» پیشتر هم به پاریس رفته بود. در میانۀ دهۀ چهل با بورس تحصیلی سازمان برنامه عازم اروپا شده بود. آن سفر، با حضور حمید عنایت، میرشمسالدین ادیبسلطانی، هما ناطق، و ناصر پاکدامن، بهشادی گذشت. وقتش به دیدن موزهها و تماشای فیلم و تئاتر سپری میشد و با مصطفی رحیمی و امیر پیشداد مؤسس «جمعیت دوستداران فرهنگ ایران» شد: هر هفته، عصرِ پنجشنبه، سهنفری در گوشۀ دنجی در کافهبلورۀ پاریس مینشستند و از ادبیات و سیاست و رژیم شاه و شوروی و سوسیالیسم و کمونیسم و مارکس و حافظ و سعدی میگفتند. فرجام آن ایامِ خوش خوشتر شد، وقتی سوار ماشینی که خریده بود از راه زمینی و با ابوالحسن نجفی به ایران بازگشت. اما در اینیکی سفر، در این رفتن و پشت سر گذاشتن، تکوتنها بود و این شد آغاز آخرین دورۀ زندگیاش ـــ زندگی که نه، آوارگی و دربهدری و بیاعتمادی.
تمرکز مجموعۀ کتابچهها غالباً بر قالب جستار است و بناست انواع آن را شامل باشد. سعی بر آن است کتابچهها موضوعات گونهگونِ گیرا و فارسیِ فهمیدنی، چه در تألیف و چه در ترجمه، داشته باشند و با قیمت مناسب ــ اگر راه بدهد! ــ پیشکشِ مخاطبان مـــانِ کتاب شوند.
ممنونیم هنوز میخوانید.
هر مجلد از زیرمجموعۀ «نامیرایان»، که عنوان از داستان بورخس دارد، در سعی است ترسیمی نازککارانه به دست دهد از سیمای شخصیت دورانسازی که در فرهنگ و ادب فارسی دودِ چراغ خورده باشد ــ «فقط کلمات میماند و بس.»
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.