30بوک
کتاب عمومی
ادبیات
رمان ایرانی
ناخن کشیدن روی صورت شفیع الدین

ناخن کشیدن روی صورت شفیع الدین

(0)
نویسنده:

1,250,000ریال

1,125,000 ریال

دفعات مشاهده کتاب
164

علاقه مندان به این کتاب
2

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب ناخن کشیدن روی صورت شفیع الدین

نشر برج منتشر کرد:
خانواده‌ی مسعود در آخرین خانه‌ی مسکونی نزدیک حرم زندگی می‌کنند، در محاصره‌ی هتل‌های پرطبقه‌ و چندستاره، وسط اسکلت‌های فلزی پاساژهای درحال‌ساخت. خیلی‌ها چشمشان دنبال خانه‌ی آن‌هاست، که این یکی را هم بخرند و بکوبندش.
اما ظاهراً خراب کردن این مِلک ساده نیست: به‌خاطر آن قبر وسط حیاط، به‌خاطر همان میتی که چهل سال پیش آن وسط چالش کرده‌اند. ولی حالا هم قبر پدربزرگِ مسعود و هم خودِ خانه به‌خاطر ساخت‌وسازها و حفاری‌ها شکاف خورده و روبه‌ویرانی است. شکاف خانه به دل روابط خانوادگی هم تسری پیدا کرده، گویی از این درزها رازهای مگو بیرون زده. راز مگوی پدر خانواده، گریزش از عراق روزگار صدّام و راز مهمان کم‌حرفی که ناگهان سروکله‌اش در مشهد و این خانه پیدا شده...
فروشگاه اینترنتی 30بوک

    • نوع کالا
    • دسته بندی
    • موضوع اصلی
    • موضوع فرعی
    • نویسنده
    • نشر
    • شابک
    • زبان کتاب
    • قطع کتاب
    • جلد کتاب
    • تعداد صفحه
    • وزن
    • نوبت چاپ
    • سال انتشار
    • فارسی
    • رقعی
    • شومیز
    • 116 صفحه
    • 96 گرم
    • 1
    • 1403

نقد و بررسی تخصصی نقد و بررسی تخصصی

جملات درخشانی از کتاب ناخن‌کشیدن روی صورت شفیع‌الدین:

«به مادرم گفته بودم بهترین راه بریدنِ صدایشان تف‌کردن است، آن‌هم طوری‌که بی‌احترامی به قبر وسط حیاط نشود. گفته بودم با فاصله‌ی مشخصی، از پشت در تا قبر بابابزرگ، خیز بردارد و از لای حفاظ‌های زنگ‌زده و کج‌وکوله تف غلیظی بیندازد روی آدم‌های آن‌ورِ در؛ یا اگر ضربه‌های پتک و چکش کارگرهای آویزان از اسکلت ساختمان‌های نیمه‌کاره رفت روی اعصابمان یا بابا را از خواب زجرآورش پراند و پرتش کرد توی مستراح هم همین‌کار را بکند. برای چندمین بار است که پهلو‌به‌پهلو می‌شوم. صدایشان هنوز می‌آید. چرا زودتر قطعش نمی‌کند؟ چرا نمی‌بُرد این عرعر نکره را؟ شاید نگران است کارگرها از آن بالا پیرزنی را ببینند که دارد فحش می‌دهد و آب‌دهان می‌‌اندازد. شاید نگران است همه فکر کنند با آن جنازه‌‌ی وسط حیاط نسبتی دارد. انگار تکه‌های نامساویِ جنازه‌ی جوان چاقوخورده‌ای را دزدکی چال کرده‌ایم توی حیاطمان. اصلاً به جهنم، بگذار هرجور دوست دارند فکر کنند. همین‌که بریزند توی حیاط و آن چرثقیل یغور و دیلاق را بالای سرشان ببینند و چشمشان به خاک شخم‌خورده‌ی لای کاشی‌های حیاط بیفتد که از رفت‌وآمدِ وقت و بی‌وقت خاور و تریلر و هجده‌چرخ و چرتقیل تکان خورده، دستشان می‌آید که جنازه‌ای هم اگر این‌جا دفن است تا حالا دیگر باید آسیاب شده باشد. چرا مادر داد نمی‌زند که «گور پدرتان»؟ چرا چخ نمی‌کند این عنترهای دُم‌بریده را؟»

«خودم می‌دانم که حرف مفتی می‌زنم. حرف خنثی، تکراری و صدمن‌یک‌غاز. بار هزارم است که حرفِ فروش خانه و رفتن و هتل ساختن را پیش می‌کشم، ولی انگار کسی رضایت نمی‌دهد. یعنی اصلاً به‌فرض که همه‌ی ما با هم رضایت تام‌وتمامی بدهیم به این‌کار؛ مگر هتل ساختن جوش‌دادن نرده‌های بالای پشت‌بام است که بیعانه بدهیم و بعد طرف را راضی کنیم در سه قسط باقی پولش را بدهیم؟ هزار تا کله‌گنده‌ی دیگر را هم بیاوریم توی حیاط خانه دفن کنیم و پول هنگفتی به جیب بزنیم، باز هم کفاف نمی‌دهد. با همه‌ی این‌ها، فکرِ هتل ساختن در کل برای ما احمقانه به نظر می‌رسد وقتی هیچ‌کس توی این خانه هیچ ایده‌ای برای ساختنش ندارد. هیچ خانه‌ای این اطراف نمانده که آدمیزاد داخش زندگی کند و توی حیاطش بروبیایی باشد. با همه‌ی این‌ها، تنها چیزی که می‌تواند این خانه را از آوار شدنِ زورکی نجات بدهد همین قبر است و آدم‌هایش که یادم نمی‌آید برای آینده‌ی این خرابه کار خاصی کرده باشند. نجات‌دهنده باید همین پیکر مطهری باشد که چهار پنج دهه پیش، وقتی روی پشت‌بام یکی از صحن‌های حرم مشغول کار بوده، سُر می‌خورد پایین و درجا می‌میرد. بعد وضعیت می‌کند توی خانه‌اش و نزدیک حرم دفن شود. اتابکی می‌گفت اتفاقاً کم داریم هتلی در مشهد که داخلش یک قبر باشد. همین خانه را هتلش بکنید؛ داخلش هم مقبره‌ی حضرت استاد شیخ شفیع‌الدین نخزریِ کاشی‌ساز را شیک و درست‌وحسابی بسازید و بروید بالا.»

«چه با اطمینان هم از استخوان‌های مانده‌ی بابابزرگ حرف می‌زند. فکر می‌کند حالا که این‌جا تک‌وتنها وسط حیاط خانه‌اش دفن شده جنس خاکش هم فرق می‌‌کند و نمی‌‌گذارد استخوان‌ها بپوسند. ابوحسون هنوز دارد با چشم‌هایش ور می‌رود. صدایم می‌زند و با دو دست پلک چشم سمت راستش را باز می‌کند و می‌گوید: «فوت کن.» نزدیکش می‌شوم. چرکِ زیر ناخن‌های سیاه و کثیفش را چسبانده به قرمزی زیر پلک‌هایش و طوری نفس‌نفس می‌زند که پره‌های گوشتی بینی‌اش روی آن صورتِ گُرگرفته با هر دم و بازدمی تکان‌تکان می‌خورند. فوت که می‌کنم، اشک از چشم‌های قوزدارش سرریز می‌شود. همین‌که دم می‌گیرم برای فوت بعدی، پنجره‌ی اتاق یکی از هتل‌‌ها باز می‌شود و مرد میان‌سالی، بعد از چند بار صدا زدن و هوی‌هوی گفتن، داد می‌زند: «داریم چه غلطی می‌کنین؟ گنج پیدا کردین؟ چه خبره؟» مادر با فریاد می‌گوید: «قبر بابامه، الآن باید چی‌کار کنیم؟ جواب بدیم به شما؟ آب برداشته همه‌جا رو. کوری مگه نمی‌بینی؟» مرد، بعد از این‌که کله‌ی رنگی زنش را به زور می‌کُند داخل، می‌گوید: «ریدم به قبر بابات.» انگار طالع نحس بابابزرگ این‌طور نوشته شده که تا ابد از ارتفاعی بیفتد و بازماندگانش تا جان دارند دم پَر قبرش بچرخند و از جایشان جُم نخورند. حتم دارم این خانه با سنگ و آجرهای نمور و نَم‌دارش پیرمرد را گرفتار کرده و نمی‌گذارد برای چند لحظه هم که شده مثل ارواحِ جنازه‌های تروتمیز دفن‌شده توی حرم آرامش داشته باشد.»

نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی