عطر رازقی
تخفیف

%10

عطر رازقی

(3)

2,500,000ریال

2,250,000 ریال

دفعات مشاهده کتاب
1027

علاقه مندان به این کتاب
1

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب عطر رازقی

ـ آره! داشتم چی می‌گفتم؟! ـ هیچی می‌گفتی که انگاری بهت تی‌تاب داده بودن! ـ آره دیگه یه تی‌تاب با روکش شکلاتی! ـ خب ادامه‌اش رو بگو ـ هیچی دیگه، صدام زد و گفت «خانم اسکندری به نظرتون کلاس امروز چطور بود؟» منم گفتم «خیلی خوب بود مثل همیشه.» بعدش پرسید «یعنی با روزهای قبل هیچ فرقی نمی‌کرد؟» منم عین این گاگولا گفتم «نه»! بدبخت کرک و پرش ریخت و سگرمه‌هاش رفت توی هم، متوجه شدم و سریع گفتم «البته یه فرقهایی داشت.» خوشحال شد و با خنده گفت «چه فرقهایی؟»، حالا منو می‌گی مثل خر توی گل مونده بودم، مِن و مِن کردم و گفتم «خب... خب... شما خیلی بهتر بودید!» خنده‌اش گرفت و سرش و انداخت پایین و من هم تا بناگوش شدم لبو! با موذی‌گری گفت «اما منظور من از فرق این نبود» منم گفتم «می‌شه لطفاً بگید فرقش تو چیه و قال قضیه رو بکنیم و همدیگر رو راحت کنیم.» بنده‌ی خدا جا خورد و کمی صداش و صاف کرد و گفت «بنده قصد جسارت نداشتم اگر مصدع اوقاتتون شدم می‌تونید تشریف ببرید، من وقتتون و نمی‌گیرم»، آقا من و می‌گی به کدو خوردن افتادم و سریع جواب دادم «نه، نه! خواهش می‌کنم بفرمایید لطفاً» اما اخم‌هاش و باز نکرد و همونجور که سر به زیر داشت، گفت «منظور من از فرق، نوتی بود که کار کردیم» منم گفتم «بله، نوت قشنگی بود» فقط نگاهم کرد، منم مثل این خنگولا پرسیدم «راستی نوتش چی بود؟» برق از سر طفلی پرید، خواستم بشینم زمین و گریه کنم نمی‌دونستم باید چی کار کنم یا چی باید بگم، فقط سعی کردم فکر کنم تا یادم بیاد نوتش چی بود، بالاخره بعد از کلی زور و فشار که نزدیک بود کار دست خودم بدم یادم افتاد که اون نوت چی بود و سریع مثل این آدمای خوشحال گفتم «آهان فهمیدم چی بود!» یه نگاه عمیق به صورتم انداخت و منم که حساس، یه دل نه صد دل عاشق، با کلی ناز و نوز ادامه دادم «اسمش... اسمش...» وای بازم یادم رفته بود، آقا استاد و می‌گی شده بود یه پا صدام حسین! گفتم الانه که منو تو زمین چال کنه و کله‌ام رو بذاره بیرون و با آرپیچی مغزم و هدف بگیره اما دیدم نه!، یه خدا نگه دار آهسته‌ای گفت و از کنارم گذشت، سریع برگشتم و گفتم «استاد!» ایستاد و آروم به عقب برگشت، نگاهش کردم و گفتم « اسمش عشق من، عاشقم باش بود، درسته؟!» وای نبودی ببینی، یه نگاه عمیق اما خیلی کوتاه به چشمام کرد و آروم سرش و تکون داد و گفت «درسته» و بعد رفت! من و می‌گی وا رفتم، تازه منظورش رو فهمیده بودم، دلم می‌خواست همونطور از پشت سر بدوام و بپرم بغلش و رو کولش سوار شم و اینقدر سواری بگیرم و پیتکو پیتکو کنم که خدا می‌دونه!

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی