دلیل اینکه دانشمندها پانصد سال پیش تحت حملهٔ مارشالها کمر خم کردند این بود که شمشیرهایمان در برخورد با فولاد برتر آنها میشکست. از آن زمان، هیچچیزی از صنعت فولاد یاد نگرفتهایم. مارشالها مانند زراندوزی که طلاهایش را اندوخته میکند، رازهایشان را پیش خودشان نگه میدارند.
این کتاب دراماتیکترین و پرتنشترین کتابی بود که به عمرم خوندم. شخصیتها ناامید میشن، زمین میخورن، حتی نزدیکه تسلیم بشن ولی باز هم دست از تلاش نمیکشن. چاپ کتاب مجازی واقعاً زیباست.
از کتابهای موردعلاقهام این کتاب خیلی منحصربهفرده و درست مانند اکثر فانتزیهای حماسی، حس میکنید توی دنیای شوالیهها و شاه آرتور زندگی میکنید. این کتاب مملو از اسطورهها، مسابقهها و مبارزاته.
میدان نبرد عبادتگاه من است. جملهای را که پدربزرگم در روز ملاقاتمان، وقتی شش ساله بودم، به من یاد داد، در ذهنم تکرار میکنم. پدربزرگ میگوید این جمله مانند سنگی که تیغهٔ شمشیری را تیز میکند، ذهن را تیز میکند. نوک شمشیر کشیشم است. رقص مرگ، دعایم است. ضربهٔ مرگبار، آزادیبخشم است.