

انتشارات چشمه منتشر کرد: دستم را بستهاند. با دست بند از پشت بستهاند و پشت وانتي انداختهاند. كف وانت لخت لخت است. نشستهام روي آهن سرد و تكيه دادهام به ديواره ي فلزي. چشمم را نبستهاند. اول بستند و بعد باز كردند. مرد چاق گفت كه باز كنند و مرد لاغر باز كرد. بعد از اين كه چشمم را باز كردند، فهميدم كدام يكي چاق بود، كدام لاغر. سه نفر بودند، مرا انداختند پشت وانت، در پشتي را بستند و رفتند جلو نشستند. نفهميدم هم كي كجا نشست، كي راند. فقط فهميدم كه هر سه رفتند و نشستند. وقتي ماشين راه افتاد، صبح بود. صبح صبح هم نبود، خورشيد درآمده بود. به من هيچي نگفتند. نگفتند كجا ميرويم، كجا ميبرندم. پرسيدم. از همان مرد چاق پرسيدم. فكر كردم از او بايد بپرسم. ولي چيزي نگفتند، هيچ كدام چيزي نگفتند. نه چيزي گفتند، نه فحش دادند. فقط يك بار حرف زدند. مرد چاق حرف زد. گفت: «چشمش را باز كن.» فروشگاه اينترنتي 30 بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













