

نشر چشمه منتشر کرد:
پسرك را ما انداختيم در چاه. مجبورمان ساخت كه ما بيندازيمش. و بعد خاك ريختيم در چاه كه بويشان همه جا را پر نكند و كس خبر نشود. خود پيكا به دست ايستاده شد و نگاهمان كرد. پسان پيكايش را به شانهاش انداخت و قطار خالي مرميها را دور گردنش. و به طرف قشلاق رفت و ما هنوز بر سر چاه بوديم. نميدانستيم چه بكنيم. از خاك انداختن كه دست كشيديم، مدتي همانجا مانديم و بعد يكييكي رفتيم. رفتيم تا به زنهايمان وقتي كه شب پهلويشان خواب كرديم، آرامآرام و با خوف قصه كنيم كه بچه فلاني اينها را كشته. رفتيم به پدرها و مادرهايمان قصه كنيم. براي آشناهايمان يا هر كس را كه در راه ديديم... و صبا روزش همه خبر داشتند. حتي بچههاي خردسال و حالا اينها آمدهاند، جنازهها را كشيدهاند و با خودشان بردهاند. و حالا ما به هر جايي كه ميرويم، بيم داريم كه مبادا يكي جلومان را بگيرد و...
فروشگاه اينترنتي کتاب 30 بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













