کفش‌های شیطان را نپوش

نشر چشمه منتشر کرد: آذر در به در دنبال پويان مي گشت.اسفند روي آتش بود.بارها به نيلوفر زنگ زده بود،کاري که در روزهاي قبل هيچ وقت انجام نمي داد.بارها خانه مهندس پويان را گرفته بود اما زنش گوشي را بر مي داشت و او قطع مي کرد.از خانه بيرون زد.سوار تاکسي شد و سر خيابان کاج پياده شد.از آنجا تا دادگستري دويد.جلو در اداره ازدحام بود.همه همديگر را هل مي دادند و ميخواستند بروند تو يا سوال داشتند.آذر خودش را به زحمت جلو کشيد.دو سرباز با لباس هاي سبز چرک مرده رو به رويش بودند.مردها را هل مي دادند و با تحکم بع زن ها مي گفتند:((خواهر برو عقب...))آذر گوش نداد،رفت جلو تر و به سربازي که صورتي سيه چرده و باغر داشت و سفيدي چشم هايش به زردي مي زد،گفت:((سرکار شوهرم را گرفتن...)) "فروشگاه اينترنتي کتاب 30 بوک"