نظر خود را برای ما ثبت کنید
"وقتی تردید از شب میگذرد و طغیان ناامیدی را به جلو میراند پروانهای بال و پر ریخته رؤیاهایم را از عشق سیراب خواهد كرد" آدم باید ته دلش مطمئن بشود که از خدا چه میخواهد، تا اگر به خواستهاش رسید، پشیمان نشود. هر کسی آرزوهایش را دوست دارد و با آن زنده است، پس چرا باید آرزوی عوضی بکند؟ اعتراف میكنم، تجارب تلخ و شیرین زندگی معنی این جمله را به تلخی به من آموخت. انگار همین دیروز بود. کلاس ادبیات فارسی پشت سر هم دهن دره میکشیدم، شعرخوانی دبیر با صدای تودماغیاش کسلم میکرد. گرمای آفتاب ظهر از پشت پنجره روی سرم میزد و پلکهایم مست خواب روی هم میافتاد. خدا خدا میکردم هر چه زودتر زنگ تنفس را بزنند، تا آبی به صورت بزنم و خواب از چشمم بپرد. زنگ که خورد، شتابزده خود را به دستشویی رساندم، خنکی آب روی پوست صورت و لبهایم دلچسب بود. دوست نداشتم سر کلاس بنشینم. همان لحظه تصمیم گرفتم از مدرسه جیم بشوم. هول ناظم سختگیر را داشتم که مدام در حیاط پرسه میزد. گاهی از همان پشت پنجره بیرون را زیر نظر داشت، یا دم در سالن ورودی در کمین میایستاد. با چشمهای درشتش که مثل حبه انگور سیاه در حدقه میچرخیدند، زاغ سیاه دخترها را چوب میزد. بعد از خوردن زنگ تنفس پا به پا کردم که دستشوییها خالی بشود، از درز درِ زنگ خورده داخل توالت تیغه دیواری را که از ساختمان دفتر جدا میشد، سایه ناظم را دیدم که در نهایت کج شد و پشت اریب دیوار از جلو چشمم محو شد. حدس زدم باید به دفتر برگشته باشد. در یک چشم به هم زدن و با سرعت نور فاصله دستشویی تا دم خروجی را دویدم. از نفس افتاده، خود را پشت در دبیرستان رساندم. قلبم به شدت میکوفت و تالاپ تلوپ از دهانم در میآمد، با تردید دور و برم را پاییدم، مثل این بود که کسی دنبالم گذاشته باشد. دل توی دلم نبود. موهایم دور صورتم افشان و پر پیراهنم کنار رفته بود. وقتی کنار خیابان راه افتادم، نفس بلندی کشیدم و در هوا فوت کردم. آسمان ظهر، آبی بود و خورشید مثل نگینی درشت الماس روی دامن آبی رنگش میدرخشید. سعی کردم با حالتی عادی زیر سایه درختان قدم بردارم. نسیم ملایمی با تکان شاخ و برگ درختان پیادهرو، خنکی فرحبخشی روی صورتم میپاشید، دستی به موهای سرم کشیدم. خودم را سرزنده و شاداب حس میکردم. راه میرفتم و با لذت به دور و برم نگاه میکردم. زودتر از همیشه خانه بودم. دنبال دلیل موجهی میگشتم تا اگر مادر مچم را گرفت؛ بهانهای بتراشم... «دبیرمون مریض شده و ما رو زودتر به خونه فرستادند.» آرزو کردم مادر خانه نباشد. نقشهام این بود که یک راست به خانه بروم و پولم را بردارم و بازار بروم. خیلی زود یادم رفت که چند لحظه قبل از مدرسه فرار کرده بودم. لای در باز بود. پاورچین پاورچین رو به ورودی هال میرفتم که صدایی از داخل شنیدم. تصمیم داشتم بلوزی بخرم و باقی را در بانک بگذارم، البته دفترچه بانکی نداشتم. تازه میخواستم یکی افتتاح کنم. پیش خود آرزوهای شیرینی در سر داشتم، میخواستم تا وقتی دیپلم میگیرم و دانشگاه میروم، به اندازه کافی پس انداز داشته باشم؛ یک ماشین نقلی بخرم تا وقتی دانشجو شدم، پای پیاده نمانم. به شانس عقیدهای نداشتم ولی بعضی موقعها واقعاً بد میآوردم. با آن همه دلهره از مدرسه در رفته بودم، پایم که خانه رسید، در سه ثانیه لو رفتم. در را که باز کردم، مینو را دیدم که وسط اتاق شاخ شمشاد ایستاده بود. او خواهر وسطیام بود و دبیرستان میرفت. هفتهای یک ساعت زودتر تعطیل میشد و آن یک ساعت باید از بخت بد من درست همان روز و ساعت ظهر بود. با دیدنم نگاه مشکوکش از کنجکاوی برق زد. «نفهمیدم! تو خونه چیکار میکنی؟!» سؤالش را نشنیده گرفته و پیش دستی کردم و گفتم: «وا... ترسیدم! وسط اتاق شاخ شدی که چی بشه؟» «بیخود شلوغش نکن! داشتم میرفتم برای خودم ساندویچ درست کنم که صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم.» خود را به نشنیدن زدم. او آشپزخانه رفت و من هم از دنبالش. دستش را زیر شیر آب ظرفشویی شست و با دامنش پاک کرد. مردد نگاهم میکرد. «نگفتی چرا خونهای؟» در آن حال چشمهایش را تنگ کرد تا برنامه درسی من را به خاطر بیاورد. هیجانزده که میشدم زبانم میگرفت. با لکنت گفتم: «م... م... معلممون مریض بود، خب!» «فکر کردی خام این حرفا میشم؟ بدون که دروغ گفتن خوب نیست!» شانه بالا انداختم و گفتم: «باشه، حالا کلاس نذار! زود اومدم تا برم بازار. میخوام یه بلوز بخرم.» پرسید: «بازار رفتن مهمتر از مدرسه است؟» ابروهایم را با اخم به هم دوختم و سکوت کردم. دوباره پرسید: «پری کجاس؟» پری دوستم بود و بیشتر وقتها با هم بودیم. گفتم: «دلم میخواد تنها برم.» گاز جانانهای به لقمهاش زد و گفت: «نه دیگه، تنهایی نمیشه. اگه با هم بریم، چیزی به مادر نمیگم.» مینو مهربان بود و کنار آمدن با او مثل آب خوردن. گفتم: «تا ساندویچی بخوری، مادر مییاد خونه و دیگه نمیشه بیرون رفت.» «مادر رفته خونه همسایه، بعد از ظهری سفره دارند.» در یک چشم به هم زدن حاضر شدیم و از خانه بیرون زدیم. صلات ظهر خیابان خلوت بود و مردم پناه برده بودند زیر سایه. از هوا آتش میبارید، ما از زیر سایه درختان راه میرفتیم. وارد راسته بازار شدیم. مینو سرگرم نگاه کردن به وسایل آرایش پشت ویترین بوتیکی بود و من هم داشتم انتهای خیابان را نگاه میکردم که یک دفعه چشمم به مینا افتاد. این دیگر نهایت بدشانسی بود. مینا خواهر بزرگم در سختگیری نظیر نداشت و مذاکره کردن با او مثل شنا جهت خلاف آب زور زیادی میبرد.
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.