غروب‌های غریب

غروب‌های غریب

(0)
نویسنده:

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
200

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب غروب‌های غریب

به خواست فیلمبردار عروس و داماد را به یک باغ بزرگ بردند. در آن وقت روز که خورشید در حال غروب بود منظره‌ی باغ واقعاً تماشایی بود. آسمان لاجوردی که سایه­هایی از بنفش، صورتی، نارنجی، قرمز، سرمه­ای و آبی به همراه داشت انعکاس آن به روی برف­ها تلألؤ خاصی ایجاد کرده بود. کاج­های بلند سوزنی و سرو (نوئل) و کاج (مطبق) و سرو (نقره­ای) و سرو (شیرازی) از سنگینی برف خم شده بیننده را به حیرت وا می­داشت. آلاله با وجود سردی هوا شنلش را برداشت و با حرارت گرمای دست­های آشور سردی هوا را آن‌چنان احساس نمی­کرد. آشور دست راستش را به دور کمر او انداخته و آرام آرام روی برف­ها رو به غروب زیبا گام برمی­داشتند. دنباله­ی لباس زیبایش همچون پرهای طاووس به نرمی روی زمین کشیده می­شد. کامشاد و هلنا چنان غرق لذت تماشای آن منظره‌ی دیدنی بودند و در سکوت این صحنه­ی زیبا را تماشا می­کردند که موقعیت خود را کاملاً فراموش کرده بودند. تا به حال غروبی به این زیبایی ندیده بودند. غروبی غریب و زیبا. هنگامی که فیلمبردار از آن­ها خواست برگردند و سوار اتومبیل شوند تازه فهمیدند چه­قدر سردشان شده و هر دو به دو وارد اتومبیل شدند. در منزل نیز بیتا آیینه به دست و هانیه با سبدی از گل که جلوی قدم­های عروس و داماد می­ریخت که قدم بر گل­ها بگذارند و حمیرا با ظرف اسپند و مادربزرگ آشور با نقل و سکه و پدربزرگش با اسکناس­های درشت و چند دختر از فامیل­های آشور با لباس محلی دایره و دف به دست از آن­ها استقبال به عمل آوردند. استقبال پرشور و زیبایی بود. با این­که تعداد مهمانان به صد نفر نمی­رسید ولی جشن شلوغ و پر سر و صدا بود. هلنا هر بار که خواهرش را با آن نیم تاج زیبا زیر طاق گل می­دید دلش به سوی او پر می­کشید و دوست داشت او را در آغوش بگیرد و مدام برایش آرزوی خوشبختی و شادکامی می­کرد. ساعت از نه شب می­گذشت ولی هنوز خبری از دامون و خانواده­اش نبود. به جز هلنا کسی چشم به انتظارشان نبود و درست در لحظه­ای که داشت ناامید می­شد از در وارد شدند. همراه با کامشاد و حمیرا به پیشواز آن­ها رفتند. حمیرا روی خانم ملک را بوسید و گفت: - چه عجب حاج خانم به ما افتخار دادین! پس دختراتون کجا هستن. خانم ملک با دیدن موهای درست شده­ی حمیرا حس کرد حجاب خودش کامل نیست و بیشتر چادرش را جلو کشید و گفت: - حسناء جایی دعوت بودن، حنانه هم سرش درد می­کرد نتونست خدمت برسه. آقای ملک تسبیح به دست گفت: - انشاءالله عروسی خدمت می­رسن - حمیرا گفت: - سرافرازمون می­کنن. (با دست اشاره کرد) خواهش می­کنم بفرمایید. قدم رنجه فرمودین، خوشحالمون کردین. هلنا خودش پذیرایی از آن­ها را بر عهده گرفت. خانم ملک که تا به حال او را ندیده بود در دل به پسرش حق داد که اگر دلبسته­ی او شده، اما وقتی به عقل خود رجوع می­کرد مطمئن بود که این دو خانواده نمی­توانند در کنار هم زندگی مسالمت‌آمیزی داشته باشند. چون از لحاظ فرهنگی زمین تا آسمان با هم فرق داشتند. گارسون­هایی که از هتل آمده بودند مشغول چیدن میز شام شدند. آقای امیریان از ارکستر خواست برای یک آنتراک کوتاه دست از نواختن بکشند. به نحو احسن از مهمانان پذیرایی شد. اولین مهمانی که جشن را ترک کرد خانواده­ی دامون بودند. او مغموم و گرفته به عروس و داماد تبریک گفت و جلوتر از پدر و مادرش جشن را ترک کرد. لحظه­ای خداحافظی به کامشاد قول داد فردا برای کمک خودش را می­رساند و خستگی پدرش را بهانه‌ی زود رفتنشان کرد. تا توی اتومبیل مجلل آقای ملک نشستند خانم ملک گفت: - نمی­شد زودتر پا می­شدین؟ دامون با اکراه گفت: - گناه من چی بود شام دیر آوردن. آقای ملک نگاه به دست پسر یکی یکدانه­اش دوخت که عصبی دنده را عوض می­کرد گفت: - خونواده­ی خوبی هستن. خانم ملک بلافاصله جواب داد: - ولی زمین تا آسمون با ما فرق دارن. دامون سعی کرد خود را کنترل کند و وارد بحث پدرش و مادرش نشود. حواسش را به رانندگی داد. همیشه هدایت کردن اتومبیل پدرش برای او سخت بود. آقای ملک در جواب همسرش گفت: - فرق داشته باشن، مگه قراره همه مثل هم باشن... راستی چرا حنانه و حسناء نیومدن. خانم ملک می­دانست اگر بگوید عمداً حنانه را نیاورده حاجی اوقات تلخی می­کند ودوباره بهانه دستش می­افتد، گفت: - حنانه سرش درد می­کرد، حسنا هم که اصلاً از این خونواده خوشش نمیاد.

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی