انتشارات نگاه منتشر کرد:
قرنها پیش، شاید هم قرنها بعد، پیرى در کوهستانهاى شمال خراسان زندگى مىکرد، پر راز و عجیب.او دوست و خویش همه بود و غریب با همه
مىگفتند: ناگهان او را در شهر مشهد دیدهاند که تازه از نیشابور آمده بوده و حالا داشته به سینما مىرفته؛ و ناگهان در آلاچیق خودش که بر فراز زیباترین بلندىهاى منطقه گولیل ساخته بود، به ذکر نشسته. و گاه او را در
تهران دیدهاند که به سمت فرودگاه مىرفته تا سرى به پاریس بزند و از آنجا ناگهان در گرانادا پیدایش مىکنند؛ همان روز کسى او را در مکه در حال طواف دیده؛ و کسى دیگر همان روز او را در خرقان و بسطام مىبیند.«او»، مردى اُمّى بوده، ولى کسانى مىگویند، از کسانى شنیدهاند که به چندین زبان زنده دنیا، از جمله زبان گیاهان و پرندگان سخن مىگفته.
تنها بارى که او را در حال نوشتن دیدهاند، روزى بوده که با مدادى کوچک در هوا چیزى مىنوشته
مىگویند، وقتى او را مىیابند که در آلاچیق کوچکش، کنار بُز کوچکش و باغچه گوجهفرنگى و کوزه پر آب، مرده بود؛ بىآنکه هیچ کرم و خزنده و جوندهاى پیکرش را خورده باشد و بدنش بویى گرفته باشد. وقتى اهالى روستاى نزدیک بلندىهاى گولیل، مىخواهند پیکرش را بردارند و بشویند و نماز بخوانند و خاکش کنند، به محض دست زدن همه پیکرش چون خاکستر فرو مىپاشد؛ و بادى وزیده در همه جا پراکنده مىکند.
آن روز در آلاچیق او فقط یکدست لباس، یک چمدان سفرى کوچک خالى و یک ضبط صوت کوچک پیدا مىکنند. در آن ضبط صوت صدایى مىشنوند که گویا صداى خود او بوده، و حرفهایى زده، مثل اینکه درباره کسى یا شاید درباره خودش یا با خودش حرف مىزده.
مىگویند حرفهاى او را تا زمانى که ضبط صوت کوچک باطرى داشته گوش مىدادند و بعد از تمام شدن باطرى، نمىدانند با آن چه کنند؛ پس در خانه یکى از اهالى نگهدارى مىکنند تا کسى به شهر برود، باطرى بخرد یا آن را به شهر ببرد و به کسى بدهد که از حرفهاى او سر درآورد.
بعد هم همه چیز از یادشان مىرود و ضبط صوت و کاست، در بازىهاى کودکانه بچههاى روستا گم مىشود.
سالها پیش، وقتى براى جمعآورى گیاهى کمیاب به بلندىهاى گولیل در شمال خراسان رفته بودم، باد تابستانى مىوزید و غبار نازکى از سطح علفها و زمین برمىخاست، ناگهان از زیر خاک نرم کنار گیاه گوجهفرنگى، که گوجههاى بسیار کوچکى داشت، گوشه کاستى تیره رنگ نظرم را جلب کرد. برداشتم و چون غنیمتى، به همراه چند گوجه قرمز کوچک به خانه آوردم. روزها بعد، کاست را ترمیم کرده و گوجهها را که حالا خشک شده بود، در گلدان بزرگى کاشتم و حالا هنوز هم هر سال، این گیاه را مىکارم و گوجههاى قرمز کوچکى از آن مىروید که بو و طعم عجیبى دارد.
اما با شنیدن صداى مردى در کاستِ پیر، همه زندگىام در هم ریخت. پس به گولیل برگشتم و سراغ صاحب صدا را گرفتم. ماجراى او سینه به سینه طى شاید قرنى یا قرنها، نقل شده بود. زندگى پر راز و عجیبى که در این یادداشت آمد.
اما تنها کسى که نام او را مىدانست پیرمردى صدساله بود که در بستر بیمارى خوابیده رو به مرگ بود. اهالى روستاى نزدیک بلندىهاى گولیل گفتند: شاید او نامش را بداند. پیر گفت: شماس خراسانى.
آنچه در این کتاب مىخوانید حرفهاى شماس، عارف پیر گمشدهاى است که در قرن هیچدهم مىزیسته، او همسایه قرناقرن ماست. او نه مقبرهاى دارد و نه سنگ مزارى؛ ما هم حالا پذیرفتهایم که او در خویشتن مرده و سنگ مزارش گیاه گوجهفرنگى کوچکى است که همه ساله در بلندىهاى گوگیل و در گلدان خانه من سبز مىشود، گل مىدهد و گوجههاى قرمز کوچکى از آن متولد مىشود که بو و طعم عجیبى دارد.
فروشگاه اینترنتی 30 بوک
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.