

داستان سنگ و سايه گونهاي ياركشي پيش از بازي بود كه از هر بازياي زيباتر مينمود و كودك ميخواست كه بازي هرگز آغاز نشود ، همچنان ايستاده باشند پشت به مهتاب ، چشم به سايهها كه بر زمين افتاده بودند . چنين نميشد . سردستهها سنگ به ساية دلخواه خود ميانداختند و يارگيري آغاز ميشد . گاه پيش ميآمد كه سنگ بر ساية كودك ميماند اما او از جا تكان نميخورد . دلش ميكشيد سنگ پيوسته در راه باشد و سايه در حنكاي خاك مهتاب گرفته ، بماند . شيوة ديگر براي يارگيري ، « چُرچُر ، دست پُر » بود . بدين گونه كه سردستهها در كنار هم ميماندند و بچهها دست به گردن هم انداخته دور ميشدند و با هم ميخواندند كه يكي ماه باشد و ديگري ستاره ، يا يكي آسمان باشد و ديگري آفتاب . پس از اينكه « واخواندن » انجام ميگرفت ، دوتايي به سردستهها نزديك ميشدند ، ميگفتند : « چُرچُر » سردستهها ميگفتند : « دست پُر ! » ميگفتند : « كي ميخواهد ماه ؟ كي ميخواهد ستاره ؟ » . (ازمقدمة كتاب ) نشر ققنوس از محمدرضا صفدري پيش از اين كتاب « من ببر نيستم پيچيده به بالاي خود تاكم » را منتشر كرد كه برنده رمان برگزيده سال 81 منتقدان و نويسندگان مطبوعات و نيز جايزه ادبي اصفهان شد.
شاید بپسندید














از این نویسنده













