نظر خود را برای ما ثبت کنید
یك روز صبح جمعه در ماه ژوئن بود كه من با لوك دوست صمیمی شدم. ساعت دقیقاً نه و پانزده دقیقه صبح بود و از آنجایی كه همان موقع به ساعتم نگاه كردم، از این بابت مطمئنم. نمیدانم چرا این كار را كردم چون هیچ قرار ملاقاتی با هیچكسی نداشتم. اما من معتقدم برای هر چیزی دلیلی وجود دارد و شاید آن لحظه من ساعتم را نگاه كردم چون میخواستم داستانم را دقیق بگویم. جزئیات در داستانگویی مهم هستند، اینطور نیست؟ آن روز صبح، من خوشحال بودم كه لوك را ملاقات كردم چون بعد از اینكه مجبور شدم دوست قدیمیام "بری[1]" را ترك كنم، كمی ناراحت بودم. او دیگر نمیتوانست مرا ببیند. اما این واقعاً مسئلهای نیست چون اینطوری او خوشحالتر است و فكر میكنم این چیزی است كه اهمیت دارد. ترك دوستان بخشی از شغل من است. اگر چه بخش خوشایند شغل من نیست اما چون من معتقدم در هر چیز باید جنبههای مثبتی پیدا كرد بنابراین فكر میكنم اگر مجبور نبودم دوستان خوبم را ترك كنم نمیتوانستم دوستان جدیدی پیدا كنم، و دوست پیدا كردن بخش مورد علاقه كار من است و احتمالاً به همین دلیل این كار را به من پیشنهاد كردند. تا چند دقیقه دیگر به این كه شغل من چیست هم میرسیم، اما من اول میخواهم در مورد صبحی كه با دوست خوبم لوك آشنا شدم صحبت كنم. من در باغ مقابل خانه "بری" را بستم و به راه افتادم و بدون هیچ دلیلی اول به چپ پیچیدم و بعد هم به راست، دوباره به چپ و بعد برای مدتی مستقیم رفتم و دوباره به راست پیچیدم و در كنار خیابانی با خانههای سازمانی به نام فوشیالین[2] ایستادم. احتمالاً نام این خیابان به خاطر گلهای گوشوارهای بود كه در تمام محل روئیده بود. این گلها در اینجا به صورت وحشی میرویند، ببخشید منظورم از اینجا شهری به نام "بیل ناكرویث[3]" در استان "كری[4]" در ایرلند است. بیل ناكرویث در انگلیس به نام هارتز تاون[5] معروف است. اما ترجمه دقیق از زبان ایرلندی به معنی شهر قلبهاست كه من فكر میكنم خیلی بهتر است. خوشحال بودم كه دوباره از اینجا سردرآوردم، در آغاز كارم، چند تا كار اینجا انجام داده بودم اما سالها بود كه دیگر به اینجا برنگشته بودم. شغل من مرا به همهجای كشور میبرد و بعضی اوقات وقتی دوستانم برای تعطیلات به خارج از كشور میروند حتی مرا هم میبرند و در آنجاست كه متوجه میشوی مهم نیست در كجا هستی اما همیشه به یك دوست خوب نیاز داری.
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.
رمان خاطره انگیز و قشنگیه،ترجمه هم عالی ،پیشنهاد میشه