30بوک
کتاب عمومی
ادبیات
رمان خارجی
اگر اکنون میتوانستی مرا ببینی
اگر اکنون میتوانستی مرا ببینی
تخفیف

%10

اگر اکنون میتوانستی مرا ببینی

(3)

1,400,000ریال

1,260,000 ریال

دفعات مشاهده کتاب
264

علاقه مندان به این کتاب
1

می‌خواهند کتاب را بخوانند
1

کسانی که پیشنهاد می کنند
2

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب اگر اکنون میتوانستی مرا ببینی

یك روز صبح جمعه در ماه ژوئن بود كه من با لوك دوست صمیمی شدم. ساعت دقیقاً نه و پانزده دقیقه صبح بود و از آن­جایی كه همان موقع به ساعتم نگاه كردم، از این بابت مطمئنم. نمی­دانم چرا این كار را كردم چون هیچ قرار ملاقاتی با هیچكسی نداشتم. اما من معتقدم برای هر چیزی دلیلی وجود دارد و شاید آن لحظه من ساعتم را نگاه كردم چون می­خواستم داستانم را دقیق بگویم. جزئیات در داستان­گویی مهم هستند، این­طور نیست؟ آن روز صبح، من خوشحال بودم كه لوك را ملاقات كردم چون بعد از این­كه مجبور شدم دوست قدیمی­ام "بری[1]" را ترك كنم، كمی ناراحت بودم. او دیگر نمی­توانست مرا ببیند. اما این واقعاً مسئله­ای نیست چون این­طوری او خوشحال­تر است و فكر می­كنم این چیزی است كه اهمیت دارد. ترك دوستان بخشی از شغل من است. اگر چه بخش خوشایند شغل من نیست اما چون من معتقدم در هر چیز باید جنبه­های مثبتی پیدا كرد بنابراین فكر می­كنم اگر مجبور نبودم دوستان خوبم را ترك كنم نمی­توانستم دوستان جدیدی پیدا كنم، و دوست پیدا كردن بخش مورد علاقه كار من است و احتمالاً به همین دلیل این كار را به من پیشنهاد كردند. تا چند دقیقه دیگر به این كه شغل من چیست هم می­رسیم، اما من اول می­خواهم در مورد صبحی كه با دوست خوبم لوك آشنا شدم صحبت كنم. من در باغ مقابل خانه "بری" را بستم و به راه افتادم و بدون هیچ دلیلی اول به چپ پیچیدم و بعد هم به راست، دوباره به چپ و بعد برای مدتی مستقیم رفتم و دوباره به راست پیچیدم و در كنار خیابانی با خانه­های سازمانی به نام فوشیالین[2] ایستادم. احتمالاً نام این خیابان به خاطر گل­های گوشواره­ای بود كه در تمام محل روئیده بود. این گل­ها در این­جا به صورت وحشی می­رویند، ببخشید منظورم از این­جا شهری به نام "بیل ناكرویث[3]" در استان "كری[4]" در ایرلند است. بیل ناكرویث در انگلیس به نام هارتز تاون[5] معروف است. اما ترجمه دقیق از زبان ایرلندی به معنی شهر قلب­هاست كه من فكر می­كنم خیلی بهتر است. خوشحال بودم كه دوباره از این­جا سردرآوردم، در آغاز كارم، چند تا كار این­جا انجام داده بودم اما سال­ها بود كه دیگر به این­جا برنگشته بودم. شغل من مرا به همه­جای كشور می­برد و بعضی اوقات وقتی دوستانم برای تعطیلات به خارج از كشور می­روند حتی مرا هم می­برند و در آن­جاست كه متوجه می­شوی مهم نیست در كجا هستی اما همیشه به یك دوست خوب نیاز داری.

نظرات کاربران (1)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

  • تصویر کاربر

    • نادر عباسی مقدم
    • پاسخ به نظر

    رمان خاطره انگیز و قشنگیه،ترجمه هم عالی ،پیشنهاد میشه

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی