

در اتاقم را به روی خودم قفل میکنم
... کالا درِ اتاقش را بست، او درِ اتاقش را به روي خودش قفل کرد، در اوايل زمستان 1913 به محض اينکه جراحتها و آسيبهاي جسمياش به قدر کافي بهبود يافت، توانست به سختي ولي با سماجتي لجوجانه با استفاده از عصا و با شانههايي لاغر و خميده راه برود، سرش خم شده بود تا از چشمهاي نيمه بازِ پر از اشک حفاظت کند در مقابلِ نور شديد و خيره کنندهي خورشيد که همچون برقِ تيغي بود بر ماتترين سطوح، و از آن پس، در گردشِ فصلها، سالها، دههها، در پروازِ غازهاي کانادايي به شمال و گذر از بالاي بلندترين قسمتِ بلندترين سقفِ آن ساختمان، در پرواز غازهاي کانادايي به جنوب با آن فريادهاي گرفته و غمانگيز، و مرغهاي غوّاصي که در کنارهي رودخانه ديده نميشدند، و فريادهاي هشدار دهندهي توکاهاي سياهِ بال قرمز در باتلاقها، در گذرِ سريعِ مهتاب نيز، دو مهتاب که به آرامي در چشمان درشت و آرام و خيرهاش مينشستند، همچنان که ميانديشيد هيچ عطشي رفع نميشود اگر عطش باشد...
شاید بپسندید














از این نویسنده














از این مترجم













