

آگاتا کریستی (قطار ساعت چهار و پنجاه از پدینگتون)(کارآگاه)
السپت مكگيلكادي براي گذراندن تعطيلات از اسكاتلند راه افتاده و منتظر رسيدن قطار ساعت 4:50 است كه به براكهامپتون ميرود. خانم مكگيلكادي قصد دارد از طريق خطوط ارتباطي ديگر به روستاي سنتماري ميد و به ملاقات دوست عزيزش خانم مارپل برود. او بالاخره كوپهاي خالي پيدا ميكند و توي صندلي مينشيند و به خواندن مجله سرگرم ميشود. قطار آرام آرام از ايستگاه راه ميافتد و چند لحظه روبهروي قطار ديگري قرار ميگيرد كه در همان سمت روي خط ديگري حركت ميكند. در يك لحظه كه سرعت هر دو قطار يكسان و نسبت به هم ساكن به نظر ميرسيدند، پرده يكي از كوپهها به طور ناگهاني بالا رفت و خانم مكگيلكادي چشمش به داخل يكي از كوپههاي درجه يك قطار كناري كه روشن بود افتاد. او نيمخيز شد و نفسش را در سينه حبس كرد. چون در قطار كناري مردي پشت به او ايستاده بود، دستهايش را دور گلوي زن مقابلش حلقه كرده و داشت خيلي آرام و بيرحمانه فشار ميداد. چشمهاي زن از حدقه درآمده و خون توي چشمهايش جمع شده بود. بعد همينطور كه خانم مكگيلكاردي نگاه ميكرد، پايان كار زن فرا رسيد، از حال رفت و جسدش در دستان مرد جمع شد. يا لااقل خانم مكگيلكاردي اينطور فكر كرد ... در اين كتاب كريستي يكي از بهترين و محبوبترين شخصيتها داستاني خود را آفريده است. خانم مارپل در اين داستان پير شده و احتياج به همكار جوان و فعالي دارد كه كارهاي پرزحمت تحقيقات را به دوش بگيرد. لوسي آيلسبارو ثابت ميكند كه زن مبتكر و با استعدادي است و خانم مارپل به او اعتماد ميكند و جواب اعتمادش را هم ميگيرد. جالب اينكه كريستي در آثار بعدياش لوسي را كنار ميگذارد و ترجيح ميدهد از ستوان كرادوك استفاده كند.
شاید بپسندید














از این نویسنده














از این مترجم













