

انتشارات البرز منتشر کرد :
دشمن وحشیانه هجوم می آورد و جان می گرفت.او به چشم خود می دید که یکی از افراد دشمن ناخن های تیز خود را در حدقه مبارز خودی فرو کرد و چشمان او را بیرون آورد و او ، همان طور که دست بر روی چشمانش گذاشته بود، به سویی گریخت.یکی از مبارزها، نفس نفس زنان خود را به او رساند و با آزردگی گفت : «« دیگه نمی تونیم دووم بیاریم باید زودتر یه تصمیم جدی بگیریم.»» چند لحظه ای گذشت،اما پاسخی از دهان او بیرون نیامد.به روبه رو خیره شده بود، جایی که در آن سوی میدان نبرد، پیگیری هم قد و قواره خودش در شنلی بلند و سیاه ایستاده بود.کلاه شنل را بر روی سر کشیده بود و با خونسردی همیشگی اش، به ستیز در حال وقوعی که داشت به سودش پایان می گرفت، چشم دوخته بود.سرانجام لب به سخن باز کرد و به مبارزی که نزدش آمده بود، گفت : «« بگو عقب بکشن، بیان جایی که قرار گذاشتیم.»» سپس سرش را پایین انداخت و به عقب رو برگرداند و قدم هایی آهسته برداشت.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













