در این منطقهی خارج از مرکز لندن خانهها بهصورت پراکنده قرار داشتند و در همهی باغها گلهای یاس، زالزالک و لابورنوم شکفته بودند. یک ربع از ساعت هشت گذشته بود. برای رفتن به گوپی تا ساعت نه وقت داشت. او پر انرژی و خوشبنیه بود و باصلابت راه میرفت. رفتهرفته کاسبهای بیشتری به محل کار خود میرفتند.
بهنظرم ون گوگ یکی از عجیبترین نقاشهای تاریخ بوده با اینکه کارهای چندان عجیبی نکرده ولی زندگیش داستان عجیبی داشت. این کتاب نویسندهاش رو به شهرت رسوند و واقعاً خوندنش برای من جذاب بود.
با اینکه کموبیش از اتفاقات زندگی ونگوگ آگاه بودم و فیلمهاشو دیده بودم اما این کتاب خیلی متفاوت بود. بههیچوجه فکر نمیکردم ونگوگ چنین زندگی و سرگذشتی داشته و چنین انسان خوشقلبی بوده.
ونسان خوب میدانست که در اصل تابلوهای بنجل میفروشد. اغلب مشتریان آنها مطلقاً هیچچیز در مورد آنچه میخریدند نمیدانستند. آنها برای کلایی بیارزش، قیمت گزافی میپرداختند. ولی این مسئله چه ربطی به او داشت؟ تنها کاری که باید میکرد این بود که فروش را بالا ببرد.