

انتشارات نيلوفر منتشر کرد: مادرم يک بار بهم گفته بود: «دارم دنبال خوشبختي ام مي گردم. ناکس باز رفته يک جايي خودش را گم و گور کرده. نمي دانم اين دفعه ديگر خودش را شکل چي درآورده جنس خوشبختي اينطوري است که تا با چشم نبيني اش به دنيا نمي آيد. هربار به رنگي درمي آيد. بايد زرنگ تر از او باشي تا بتواني بشناسي اش.» وقتي مادرم مي خواست خودش را با آن وضع جلو چشم همه بکشد، زياد ديگر دور و برش نمي پلکيدم. خب ازش مي ترسيدم. همان روزي که مطمئن شدم قصد کشتن خودش را دارد. ديگر براي من هم مرده بود. اگرچه کنارم روي آن صندلي چوبي هنوز نشسته بود و هي خودش را به خواب مي زد. مادرم براي کارهايش دليل هاي عجيب و غريب زيادي جور مي کرد. و اين ميترا را بدجوري کفري کرده بود. چون يک بار بهم گفته بود. «واقعا براي نفهم بودن هيچ وقت دير نيست. اگر هزار سالت هم باشد باز دير نيست. به نظرم آن دختري که مادرت مي گويد. سالها پيش گم کرده، دختري هاي خودش است. بچگي و ديوانگي خودش است که يک جا تو خانه تاريک بابات گم کرده و حالا دارد تو نور مفت کوچه دنبالش مي گردد.» "فروشگاه اينترنتي کتاب 30 بوک"
شاید بپسندید














از این نویسنده













