

پیش از طلوع و پیش از غروب (دو فیلمنامه)
در قطار بوداپست به مقصد وين، جسي، دانشجوي جوان امريکايي، با سلين، يک دختر جوان فرانسوي آشنا مي شود. جسي در پايان يک رابطه ي عاشقانه است و سفر اروپايي اش هم دارد تمام مي شود، هر دويشان به سرعت جذب همديگر مي شوند. با اينکه مي دانند تنها باري است که با همديگر ديدار مي کنند، هر دو سعي مي کنند در طول چند ساعتي که در وين هستند، درباره خودشان به طور کامل صحبت کنند و در نهايت قرار مي گذارند که دوباره با يکديگر ملاقات کنند. تقريبا ده سال بعد، جسي که حالا يک نويسنده شده و به خاطر رمانش به سفري اروپايي آمده، سلين را در يکي از کتاب فروشي هاي پاريس ملاقات مي کند. باز هم وقت آن دو محدود است، آنها هم سريع سعي مي کنند تجربه اي را که در ارتباط اول با هم داشتند زنده کنند و از زندگي همديگر بيشتر باخبر شوند... «آشنايي»، قاعدتا، همان «شناخت» نيست؛ «ديگري» را نمي شود شناخت؛ مي شود کم کم آشنا شد و اين «تصورن هر آدم است که دست آخر، جاي «شناخت» را مي گيرد و خيال مي کند که آن «ديگري» را مي شناسد و، ناگهان، وقتي به خيال خودش همه چي را درباره ي او مي داند، مي بيند که حرکتي از «او» سر زده است، يا جمله اي را به زبان آورده که نشان روشني ست از نشناختن. يعني مي شود دوست داشت بدون اينکه، حقيقتا، آن ديگري را شناخت؟ برگرفته از موخره کتاب- محسن آزرم
شاید بپسندید














از این مترجم













