آخرین رویای فروغ

انتشارات چشمه منتشر کرد: گفت مرد تعريف مي کند که يک سال پيش يک روز عصر با پسرش مي آيند آنجا و توي ساحل مي نشينند شايد همان اطراف،نزديک جايي که امير و دوستانش نشسته بودند. آن وقت مرد به سرش مي زند که با پسرش بروند توي آب. لباس هاي شان را در مي آورند و مي زنند به آب. همان طور که دست همديگر را گرفته بودند،چند متري جلو مي روند. فکر مي کردند حتي تا چند متر جلوتر هم همانطور کم عمق است. به خاطر همين دست همديگر را رها مي کنند و مي روند جلوتر. همه چيز تا چند دقيقه خيلي خوب بوده تا اينکه يکدفعه مرد مي بيند پسرش نيست. غيب شده بوده ظرف مدت خيلي کوتاهي ناپديد شده بوده. مرد اول فکر مي کند پسرش دارد با او بازي مي کند اما بعد که مي بيند هيچ خبري از او نمي شود بلند بلند صدايش مي کند. چند بار مي رود زير آب تا جايي که مي توانداز ساحل دور شود.تمام آن اطراف را ديوانه وار شنا مي کند،اما ديگر بي فايده بود آب پسر را با خودش برده بود.آن وقت شروع مي کند به فرياد زدن. "فروشگاه اينترنتي کتاب 30 بوک"