با ادب چون (3)(اسبی که دو بال داشت)

(0)

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
46

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب با ادب چون

حارث،هاج و واج نگاهش کرد.من و منی کرد و گفت:«این اسب...»هنوز جمله اش تمام نشده بود که عمر سعد از اسب پیاده شد و گفت:«جایزه ی خوبی به تو خواهم داد...اگر اورا سالم به من برسانی...» وبه داخل چادرش خزید.بلند بلند گفت:«خوب نشانش کن...اورا سالم می خواهم.»حارث که هنوز خیلی جوان بود و دلش می خواست دل فرمانده اش را به دست آورد،خوش حال و خندان،اسبش را راهی کرد تا می توانست،در صحرای کریلا جلو رفت.بیابان داغ بود و آفتاب بی رحمانه می تابید.با خودش فکر کرد:چه اسب قشنگی!مال کیست؟فکر کرد باید علامتی روی آن بگذراد.

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی