نظر خود را برای ما ثبت کنید
باغ شلوغ شده بودهمه ی مهمونا اومده بودن هرچی سعی کردم نتونستم عروس و داماد رو ببینم.چون شلوغ بود عرفان بهم اجازه نداد که جلو برم.اما خودش جلو رفت.کمی که اطراف عروس و داماد خلوت شدبلند شدم و خودمو به عرفان رسوندمتا بریم و باهم به عروس و داماد تتبریک بگیم.کمی که جلو رفتم چیزی رو دیدم که فکر میکردم فقط یه کابوسه.داماد سام بود.تمام بدنم به خاطر استرسی که داشتم می لرزید.چشم سام به من افتاد بود از جابلند شد.به یاد بابا،مامانم و به یاد زندان افتادن خودم افتادم.اشکام سرازیر شد با گریه به طرفش رفتم.فریبا با دیدن اشکای من خنده روی لبهاش ماسید گفت:چرا گریه میکنی؟ گریه می کردم،نه گریه نبود.ضجه میزدم فریاد می کشیدم به سام بد وبیراه می گفتم.موزیک قطع شد. بی اعتنا به فریبا بودم.به یاد سیلی که سه روز بعد از عقدمون بهم زده بود افتادم.نمی دونم در اون لحظه چه قدرتی پیدا کرده بودم که دستمو بلند کردم و سیلی رو که بابام حسرت می خورد که چرا بی جواب مانده به صورتش زدم.عرفان فریاد کشید:دیوونه شدی شاپرک؟...
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.