تابوت خالی

انتشارات آوند دانش منتشر ميکند: گفتم:شما کي هستيد راه افتاديد دنبال من؟گفت:صادق هدايت درست رو به روم ايستاده بود و صاف زل زده بود تو چشام.صبح زود سوز سردي داشت.دست هايم را در جيب پالتوم فرو بردم و از کنارش رد شدم.سربالايي تند بود.نفس هام را به وضوح ميشندم سايه کم رنگش روي ديوار پهلويي را ميديدم.خانه ام را هم بلد بود.مي آمد دومتر پايين تر از در پارکينگ مي ايستاد.نميدانستم چرا عاشق من است. من که زن اثيري نبودم بلند و باريک مثل ني با چشم هاي سياه و ابروهاي به هم پيوسته و رنگ پريده و لب غنچه نيمه باز.دست نيافتني و پر از ايهام.دختر زشت و زمختي بودم با چشم هاي وغ آبي و لپ هاي گلي و ابروهاي بور که هرقدر برشان مي داشتم ناظم مدرسه نميفهميد و لب پهن و دندان هاي نامرتب که احتياج به ارتودنسي داشت. فروشگاه اينترنتي 30بوک