عشق آهسته می آید (مهراندیش)

انتشارات مهر انديش منتشر کرد: مارتي و مردي جوان و خوش قد و قامتش کلم در آرزوي يک زندگي شيرين و سعادتمند به غرب کوچ ميکنند اما در همان بدو ورود کلم از اسبش پرت شده کشته ميشود هنوز از مراسم تدفين کلن فارغ نشده که مزرعه داري.جسورانه.از او تقاضاي ازدواج ميکند همسر جوانش از دنيا رفته و با دختر کوچکش تنها مانده است... کلارک ديگر چيزي نگفت و از فاصله اي نزديک فقط به حرکات مارتي و صورت و چشم هاي سرشار از ذوق و شوقش خيره شد ديگر چه نيازي بود که حرفي بزنند ...؟آيا هيچ کلمه اي در جهان ميتوانست جانشين معناي نا گفته ي سحر انگيزي که از آبشار نگاه مارتي فرو ميريخت بشود؟در زندگي مرزهايي وجود دارند که زبان آدمي جرات عبور از آنها را ندارد مرزهايي که تپش عاطفه از قله هاي نگاهي مي دمند و خطوط کوچک و خرد چهره به اندازهد همه آفرينش وعت ميابند. فروشگاه اينترنتي 30بوک