

تمام بندها را بریده ام (داستان امروز ایران)(51)
وقتي قرار است از خودت بگويي يا به اجبار بخواهي از اثري بنويسي که به نحوي به تو مربوط است، کار سخت مي شود؛ آن وقت چاره اي نمي ماند جز کلک زدن، طفره رفتن. مثل همين حالا که موقعيتي خلق کرده اي که ظاهرا به تو- به عنوان نويسنده- مي پردازد، اما خود از آن خالي است. و مگر نقش هنر و ادبيات امروزمان چيزي جز اين است! تلاش در جهت بازنمود انگاره هايي که به جهان واقعيت نزديک اند، ولي دقيق که مي شوي، تنها چيزي که به تعويق مي افتد، تصوير کلي همان واقعيت است. انگار از پشت شيشه اي پر لک و پيس شاهد جاده اي مه گرفته باشي، جاده اي خاکي با درختان بلند سپيدار که در دو سويش تا بي نهايت ادامه دارد، اما يگانه چيزي که نظرت را جلب مي کند، رد آج هاي ريز و درشت چرخ هاي ماشيني است که زماني دور گويا از آن جا گذشته است، استعاره از آدم هايي که آمده اند و رفته اند و حالا ديگر نيستند... اما از گفتن همين نيز طفره مي روي؛ اين است خصلت اين روزهاي آثارمان و خودمان.
شاید بپسندید














از این نویسنده













