گفتند همین جا ، کنار این تخته سنگ بگذاریمش تا بمیرد. گفتند دوام نمی آورد، تا هنوز شب نرسیده باشد، خودش می میرد. گفتند مگر نمی بینی نور از چشم هایش رفته هم این که رمق به زانوهایش نمانده گفتند دست که بگذاری روی دست هایش ، ملتفت می شوی که چیزی به آخرش نمانده.کسی گفت بالاخره بیاورمش پایین از روی بار یا بگذارم باشد تا همان جا بمیرد
شش داستان کوتاه از دولت آبادی. داستانها همان طور که از اسم کتاب پیداست درباره زندگی آدمهاست. داستانها همگی در شهر اتفاق میافتند و به بیان مسائل و دغدغههای انسانهای ساکن شهرها میپردازد. دو داستان مولی و شازده و چوب خشک بلوط را بیشتر دوست داشتم.