مادر که به پشتی صندلی تکیه داد نگاهم افتاد به چند تار موی سپید. آن ها را تا حالا ندیده بودم.مادر سی و سه سال داشت و دو سال از پدر جوانتر بود اما از چندوقت پیش مدام خسته بنظر میرسید. معمولا وقتی پدر و مادرم خانه بودند یا غذا میخوردند یا میخوابیدند و ما چون زودتر از آنها غذا میخوردیم آنها غذای شان را با ما نمیخوردند. حالا دیگر هیچوقت همه دور هم جمع نمیشدیم...
این کتاب رو از 30بوک تهیه کردم کتاب برای نوجوانان و البته بزرگسالان پیشنهاد خوبیه. نشان میده که چطور رنج با زندگی ما عجین هست و عجیب تر اینکه چطور ما ادمها این رنج رو تحمل میکنیم. در واقع این کتاب به نحوی معنای زندگی و در کودگی بالغ شدن رو نشان میدهد...
واقعا کتاب فوق العاده ای هست :)) کتابی نیست که پر از مفاهیم فلسفی باشه حتی برای نوجوان ها هم مناسبه. با فضای زندگی مردم، فرهنگشون و وضع زندگیشون آشنا میشین. به شخصه خیلی از این کتاب انگیزه گرفتم :))