

تا قبل از مدرسه مي توانست در انبوه بازوها و بغل جواهر جان خودش را بچپاند و بادم موهايش بازي کند. تارهاي زبر گيس را سر انگشت ها مي گرفت. دستهاي داغ جواهر جان روي موهايش بالا و پايين مي رفتند و پتوي تنش، تمام گودي هاي تن او را پر مي کرد. مامان از خدا زياد مي گفت. از ميصوا و آسور، ولي جواهر جان حرفي از آن چيزها نمي زد. و وقتي بچه اي نخواهد باور کند ميصوا و آسوري در کار است، وقتي نخواهد خداي واحدش با خداي مامان يکي باشد، باور مي کند که خدا شبيه جواهر جان است. فقط آنقدر بلند است که سرش تا آسمان هفتم مي رسد و تنش آنقدر پهن که تمام دنيا را مي پوشاند. و موهايش مثل جواهر جان شبق و بلند است و در تمام آبهاي زمين جاري. يک بار ميان تن گرم جواهر جان، از او پرسيد: «جواهر جان، خدا شبيه شماست، مگه نه؟» نرم خنديد. سرش را بالا گرفت و به نوازش او ادامه داد. «شايد، خدا رو چه ديدي، مونا؟ شايد.» -از متن کتاب-
شاید بپسندید













