

انتشارات مازيار منتشر کرد: «پيرمرد چشم ما بود» عنوان احترامآميز مقالهاي است از زندهياد جلال آلاحمد دربارهي نيمايوشيج [علي اسفندياري] که در آن با گوشههايي از زندگي خصوصي و خلقوخويِ شاعر «افسانه» يا پدر شعر نو آشنا ميشويم. آغاز اين مقاله، اشاره به نخستين ديدار دورادور است و مقدمهي آشنايي و بعدها انس و الفت آن دو نامدار عرصهي شعر و نثر ادبيات معاصر فارسي. آلاحمد ميگويد: «بار اول که پيرمرد را ديدم در کنگرهي نويسندگان بود که خانهي وکس? در تهران عَلَم کرده بود، تيرماه ????? زِبروزرنگ ميآمد و ميرفت. ديگر شعرا کاري به کار او نداشتند. من هم که شاعر نبودم وعلاوه بر آن جوانکي بودم و توي جماعت بُر خورده بودم. شبي که نوبت شعر خواندن او بود ــ يادم است ــ برق خاموش شد و روي ميز خطابه، شمعي نهادند و او در محيطي عهدِ بوقي «آي آدمها»يش را ميخواند. سرِ بزرگ و تاسش برق ميزد و گودي چشمها و دهان عميق شده بود. و خودش ريزهتر مينمود. و تعجب ميکردي که اين فرياد از کجاي او درميآيد؟! بعد، اولين مطلبي که دربارهاش دانستم همان مختصري بود که بهعنوان شرح حال، در مجموعهي کنگره چاپ زد و مجلهي موسيقي و آن کارهاي اوايل را پس از اين بود که دنبال کردم و يافتم.» [ارزيابي شتابزده، ح ?: ??] اين آشنايي دورادور طي سالهاي بعد به دوستي ميانجامد و پس از آنکه همسايه ميشوند و کار به رفتوآمد خانوادگي و ديدار هر روزه ميرسد و ادامه دارد تا شب آخر که نيمشب بر بالين نيماي ازدسترفته «والصافات صفا»? ميخواند. جلال، در فاصلهي اولين ديدار و آخرين بدرود از خُلقوخوي نيما چيزها دستگيرش شده که به قلم آورده است. فروشگاه اينترنتي 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













