

انتشارات ثالث منتشر کرد: از ادبيات داستاني اسکانديناوي به ويژه نروژ تاکنون رمانهاي چنداني به فارسي ترجمه نشده، آنهايي هم که ترجمه شده اند، خيلي قدرتمند نبودهاند که چندان درخور بررسي بوده باشند. شايد بتوان گفت نروژيها به جز “کنوت هامسون” رمان نويس قابل دفاعي نداشته اند. يوستين گاردر هم که با دنياي سوفي در ايران مطرح شد، بيشتر به دليل جنبه هاي فلسفي اين اثر بود، نه براي ويژگيهاي ادبي آن. اين براي اولين بار است که اثري از «اِرلند لو» نويسندهي معاصر نروژي رماني ترجمه مي شود و رماني که نشان ميدهد، آثار اين نويسنده، ارزش بيشتر خوانده و شناخته شدن را دارند. ارلند لو در رمان”ابر ابله”فضاي يک دست و شفافي را به تصوير کشيده. حوادث داستانياش را خيلي ظريف و به هم پيوسته کنار هم چيده است و روايت قهرمان رمان بسيار صميمي و باورپذير ااز کار در آمده. نويسنده در داستانش با لحني صميمي و بياني موجز، به مسائلي هستيشناسانه پرداخته در واقع و با نگاهي ساده به روايت مسائل پيچيدهاي پرداخته که حرف زدن راجع به آنها الفباي خاصي را مي طلبد. فضايي که اِرلند لو از نروژ به دست مي دهد. کشوري در آرامش و سکوت است، اين سکوت در تمام نقاط داستان مشهود ملموس بوده و تا انتهاي داستان نيز بر آن حاکم است يعني تا آنجا که شخصيت داستان به آمريکا سفر ميکند. بعد از رفتن او به نيويورک فضاي داستان رنگ و بوي ديگري گرفته و به گونه اي شلوغ و بي بند و بار بجلوه ميکند. داستان شخصيتهاي محدودي دارد و نويسنده تنها بنا به ضرورت و در شرايطي که براي خلق موقعيتها و فضاهاي داستانياش نياز دارد، آنها را وارد داستان کرده و بعد از انجام کارکرد مورد نظر، آنها را به سرعت از قصهي اصلي دور ميکند. خلوت بودن فضاي داستان بيش از هر چيز به تنهايي قهرمان داستان تاکيد دارد. مهمترين شاخصهي “ابر ابله” تنها بودنش است. تا آنجا که به نظر ميرسد در جهاني که پيش رويمان قرار دارد، او تنها جنبندهست که وجود دارد. اما ابر ابله براي فرار از تنهايي و انزوايش به اشياء پناه ميبرد و خود را با آنها م شناساند. ارلند لو به خوبي از اشياء در داستانش استفاده کرده، از منظر درونمايه با پرداختن به اشياء، طنزي ساخته دال بر منسوخ شدگي روابط بين انسانها و پناه بردن قهرمانش به اجسام: دوچرخه، فکس، بشقاب پرنده، ميخ و چکش و توپ که در اين جهان او را از تنهايي نجات ميدهند. ابر ابله از تنهايي نميترسد، بلکه از افکاري که در تنهايي به او هجوم ميآورند، گريزان است.در مقابل ديوار مي ايستد و با ضربه زدن به توپ خود را تخليهي فکري ميکند يا صبح و ظهر و شب چکش کاري کرده و از اين فعاليت يکنواخت، لبريز از شادماني شده که ديگر فکر و خيالي به سراغش نميآيد. هر چند افکارش به جز مواردي که مربوط به فلسفه شناخت خود يا جهان است، مابقي هيچ يک شهود پيدا نميکنند و مخاطب چيزي از افکار و عقايد او يا حتي نشانههايي از آنها نميبيند. تنها انسان رمان، فقط حضور دارد و سعي دارد از حضورش لذت ببرد. نويسنده از منظري داستاني از اجسام استفادهي زيرکانهاي براي روايت قصهي اصلي کرده. به گونهاي که دستگاه فکس از ابتدا تا انتهاي داستان ابزار نجات دهندهي نويسنده است، براي پياده کردن ايدههايش در قالب داستان. هر جا که نويسنده خواسته روايتش را از نقطهاي به نقطهاي ديگر ببرد، دستگاه فکس به کمکش ميآيد و نوشتهاي از طرف کسي ادامهي داستان را شکل ميدهد: وارد آپارتمان برادرم مي شوم، مي بينم کيم يک فکس بسيار طولاني برايم فرستاده است. احتمالن طولش سي متر است و يک مطلب را صد ها بار تکرار کرده است: ترسي نداشته باش. کيم نوشته که اين نقل قول را بر پشت جلد کتابي که پاپ چند سال پيش چاپ کرد، پيدا کرده است. ص???… ترسي نداشته باش. نقل قول خوبي است، در اين مورد با پاپ موافقم. ولي نه اين که بيش از صد بار گفته شود.ص??? مي بينيم که با اين تمهيد و به شکلي طنز آميز پاپ يا مبلغان پاپ را به زياده گويي متهم مي کند. روايت داستان اول شخص است و قصه ي اصلي روي مرز باريکي بين شرح حال و داستان حرکت مي کند و اگر تمهيدات نويسنده اعم از ساختن فضاهاي انتزاعي و شخصيت هاي فرعي که براي پيش برد داستانش استفاده شده به کمکش نمي آمدند ما با يک شرح حال کسالت بار روبرو مي شديم.”من” راوي در بسياري از نقاط داستان در موقعيت سوم شخص عمل ميکند – حتي در شخصيترين و ذهنيترين اتفاقات داستاني مثل ليزا- پا از شخص سوم فراتر نمي گذارد. هر آنچه را که مي بيند روايت مي کند.به عبارت ديگر مولف مشاهده را به تخيل ترجيح داده است. ابر ابله ما را به ياد دو شخصيت مهم در تاريخ ادبيات داستاني قرن بيستم مي اندازد که هر کدام به شکلي دردناک استعارهاي از انسان قرن بيستم بودند. اول “مورسو” قهرمان رمان بيگانه ي کامو و دوم “هولدن کالفيلد” قهرمان رمان ناتور دشت سلينجر. ابر ابله شکل تکامل يافته و مدرنتري از اين انسان هاست. با اين تفاوت که نه به اندازهي مورسو نسبت به امورش بيتفاوت و باري به هر جهت است و نه به اندازه ي هولدن کالفيلد عصبي و سرکش. ابر ابله انسان تنهايي است که فقط زنده است و فقط ميخواهد زندگي کند. بيهيچ توقع يا انگيزهاي، از وضعيتش ناراضي هم نيست، از روزگار شکوه اي ندارد و چيز زيادي از جهانش نميخواهد. او با زمان و ماهيت زمان درگير است. و هرگاه وجودش از افکار فلسفي پر ميشود به بازي و ورزش رو ميآورد و به گفته خودشش روحش را با آن پاکسازي ميکند. نويسنده به شکلي محافظهکارانه از زبان قهرمانش نسبت به جهان و هستي ابراز نظر ميکند. بيني اش نسبت به زمان بر پايهي نظريهي نسبيت انيشتن و نظريات هايدگر است. بعضن نظراتش تکرار همان تفکرات است و در نهايت سنتزي را ارائه نميکند. از اين رو است که رمان هرگز ايدئولوژيک نشده و حکمي صادر نمي کند .و بارها از زبان شخصيتش در برابر موضوعات فلسفي به ناتواني خود اعتراف ميکند. در تکنيک داستانش نيز به شکلي افلاطوني، عقايد تند و واکنش پذيرش را از زبان کاراکترهاي فرعي و کمرنگي که عملن به جز يک اسم حضورديگري در داستان ندارند، بيان مي کند. شخصيت هايي که راوي از آنها با عنوان”پل” يا “کارشناسان”و… ياد ميکند. نظراتش را از زبان آنها روايت ميکند و سريعن پاي خود و قهرمانش را از آنها کنار ميکشد. گويي حتي خودش هم به چيزي که ميگويد اعتقاد راسخي ندارد: وقتي ميخوانم که کارشناسان (حالا هرکس که هستند)، دربارهي ماهيت زمان با هم اختلاف نظر دارند، بينهايت هيجان زده ميشوم. برخي از آنها مايلند که يک بار براي هميشه، نوعي زمان جهان شمول تعريف شود که بتواند نقش متغير را ايفا کند. در حالي که به نظر ديگران، بايد زمان را به صورت مفهومي تهي و خالي تعريف کرد. به عنوان چيزي که وجود ندارد، باز هم ميتوانيم ساعت مچي داشته باشيم و همچنان ميتوانيم تغيير لحظه، ساعت و سال را اندازهگيري کنيم، ولي اين ايده که زمان چيزي است که همين طوري وجود دارد، بي فايده است…ص??? …پل دارد جسورتر ميشود. ميگويد در عالم همه چيز نقطهي آغاز مشخصي داشته، و پاياني هم خواهد داشت. پل ميگويد، يک روز، همهي چيزهايي که ميشناسيم، ناپديد ميشود. اين حرفي است که او ميزند…ص??? فروشگاه اينترنتي 30بوک

شاید بپسندید














از این نویسنده














از این مترجم













