

انتشارات پيدايش منتشر کرد:
باز همان حس پاگيرش شده. گاه مي ترسم کنارش راحت بخسبم. ديشب تا از او خلاص شوم، هزار بار عزراييل را جلو چشم هام ديدم. امروز بزم زنانه، عمارت بدرالملوک بود و سفره اي الوان گسترده بودند. وهم حرف مردم مجابم کرد پيراهني گيپور با آستين هاي بلند تن کنم، مبادا نگاه کسي به جاي دندان ها بيفتد. در اين فقره شاد شدم که ديدم غالب مجلس، پيراهن هايي با آستين هاي بلند تن دارند. فقط پوران با پيراهن سرخ آستين کوتاهي آمده بود که هر وقت دست مي رساند به چيزي، جاي چند خون مردگي از آستينش بيرون مي زد. لودگي کردم: (اي واي پوري جان، چه بلايي آمده سرت؟ چه کسي دست هات را سياه کرده؟) زن ها خنده تر کاندند. در زبان درازي و وقاحت تا ندارد، گفت:(حضرت خانم هم اگر به رسم لوندي واقف بودند، مرد خانه را سرگشته مي کردند.) زن ها هم که مترصد فرصت براي خنديدن. يعني غضنفري هم مثل سرهنگ شده؟ دارم به جنون مي رسم و سودايي مي شوم. هر شب که به تخت مي روم، هراس دارم که سپيده در صحت بيدار نشوم. کاش مي شد به طهران مفري بزنم. سرهنگ بدجور ناخوش است.
فروشگاه اينترنتي 30 بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













