انتشارات سرگيس منتشر کرد:
کامران و آرش مي خوردند و مي خنديدند اما دريا نگران و طوفاني بود و آرام و قرار نداشت، او از مرده مي ترسيد، و فکر مي کرد که الان درب موزه کوچک خانگي باز مي شود و سيد نورالدين با آن جثه لاغر و نحيفش وارد اتاق مي شود، خواب از سر دريا پريده بود و او از سرما احساس لرز مي کرد پس او در بالاي سر بچه ها چنباتمه زد و پتويي را برداشت و آن را محکم در زير در اتاق قرار داد و در حالي که دستش را دست کارن مي گذاشت آيدا و يلدا را بوسيد و گفت: حالا ديگه با خيال راحت مي خوابم و فردا از دژ کوه کارن و دژ گيو در اين سرزمين ناشناخته بر کران کوير ديدن مي کنم ... اما فردا روزي بود که دريا ... به خاک سپرده شد تا براي هميشه در اين سرزمين کاريزهاي خشکيده از ستم ديو خشکسالي ماندگار شود تا سيد نورالدين او را به مهماني تپه ماسه هاي طلايي رنگ و سرزمين شهرهاي باستاني نهفته در دل خاک و به سرزمين جنگل هاي پهناور غيچ، آن جا که در دامنه کوه هايش لاله هاي سرخ کوکنار مي رويد و به پايگاه سرداران تاريخي چون گيو و کارن و گودرز ببرد ...
فروشگاه اينترنتي 30 بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













