

استهبان در صدای باد و خاک گم بود
انتشارات هونار منتشر کرد:
ميرزاخان دست هاي خواهرش را فشار مي دهد:(گفتي که ننه مرده؟) ننه مرده بود. سالها بود که که مرده بود. مادربزرگ گفت: (آره مرده. مريض بودي، سخت مريض بودي گفتيم اگه بهت بگيم ناراحت مي شي.)
ميرزاخان انگار ناباور باشد از مرگ خودش گفت : (چم بود؟)
مادربزرگ به چشم برادرش نگاه مي کند. به همان چشمي که موقع مردن توي تخت بيمارستان يک باره بي حالت شد و با رنگ باخت و خيره شد به سقف و خودش را به ياد آورد که چادر را کشيده بود روي صورتش و گريه کرده بود آرام و هيچ وقت صداي گريه اش را به کسي نشان نداده بود. حتا وقتي برادر کوچکش مرده بود. همان که سال ها قبل تر پرت شده بود توي دره و جان داده بود و جوان مرگ شده بود و مادربزرگ آرام گريه کرده بود. برادر کوچک تر همان جا نزديک دره خاک شده بود و در قبرستان نبود. مادربزرگ دلش براي برادر کوچک تر تنگ شده بود و نگاهش را گرداند سمت برادر بزرگ تر و توي چشم هاي بي حالتش نگاه کرد و گفت: (ريه ات چرک کرده بود.)
بعد رو گرداند تا ديگر چشم هاي برادرش را نبيند و برادر هم چشم هاي او را نبيند که خيس شده بودند.
ميرزاخان گفت :(واسه همينه که نمي تونم درست نفس بکشم؟)
فروشگاه اينترنتي 30 بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













