

یا به عزایم خواهی نشست (به سخن)
انتشارات مجيد منتشر کرد:
وقتي ديدمش،فرياد زدم.لبخند گشاده اي روي لبهايش داشت،به بزرگي اتاق احساس کردم زانوهايم دارند مي لرزند.آمد به طرفم،د آغوشم گرفت و بوسيدم.
هرگز باور نمي کردم روزي«کسي»شود.هيچ وقت حرف هايي را که مي زد باور نمي کردم.حالا اينجا ايستاده بودو همان طور که گفته بود:«گاو باز»شده بود.سرانجام «کسي»شده بود.من اشک مي ريختم.به تنها چيزي که در آن لحظه مي توانستم فکر کنم،برادر کوچکم بود در برابر شاخ هاي گاو وحشي .هرگز وقتي بچه بود اشک هاي تلخي مانند آن روز بعد از ظهر به خاطرش نريخته بودم.
دست هايش را دور گردنم حلقه کرد و با هم تا در اتاق با اين حالت رفتيم .همه ي ساکنان شهر عربده کشان در حالي که يکديگر را هل مي دادند،بيرون منتظرش بودند.احساس کردم حالم دارد به هم مي خورد.زمزمه کنان گفت:«مانولو،آه مانولو،التماس مي کنم به آنجا نروي !»
رويم خم شد و دوباره بوسيدم،اين بار چشمانم را؛و گفت:»آنجلينا،امشب يا خانه اي برايت خواهم خريد و يا به عزايم خواهي نشست.»
فروشگاه اينترنتي 30بوک
شاید بپسندید














از این مترجم













