تمنای دل
تخفیف

%10

تمنای دل

(2)

1,700,000ریال

1,530,000 ریال

دفعات مشاهده کتاب
2143

علاقه مندان به این کتاب
2

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
1

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
1

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب تمنای دل

همراه خالد از فرودگاه خارج شدند. انتظار داشت كه خونواده­ی خالد برای استقبال از عروسشون به فرودگاه بیان ولی خبری نبود. خالد با دست به مردی كه كنار ماشینش برای پیدا كردن مسافر ایستاده بود اشاره كرد. به زبان عربی باهاش صحبت كرد. بعد از این‌كه چمدان كوچك وفا رو پشت ماشین و در صندوق عقب جا داد با هم سوار ماشین شدند. فضای داخل ماشین با كولر خنك و سرد شده بود. وفا برای این كه خنكی رو بیشتر احساس كنه شال نازك روی سرش رو با دست تكون داد. با این كارش خنكی میان موهای سیاه بلندش كه با كش از پشت سر بسته بود رفت و كمی از سر دردش رو كاست. خالد سرش رو به طرف وفا خم كرد و در حالی‌كه چشم‌های ریز و سیاهش برق می‌زد گفت: - اگه دوست داری روسریت رو بردار. وفا سرش رو تكون داد و گفت: - نه، این‌طوری راحتم. خالد دوباره سرش رو صاف كرد و با راننده به زبان عربی مشغول حرف زدن شد. فكرها و چراهای زیادی ذهن وفا رو پر كرده بود، مگه خالد نمی‌گفت كه پدر و مادرش از این‌كه عروسشون ایرانی هست خیلی خوشحال شدن پس چرا به استقبالش نیومدن؟ مگه خالد نمی‌گفت كه وضع مالی خیلی خوبی داره، پس چرا اون‌ها به جای این‌كه سوار ماشین شخصی خالد بشن سوار تاكسی مخصوص فرودگاه شدن؟ تعجبش وقتی بیشتر شد كه راننده ماشین رو مقابل یه هتل بزرگ نگه داشت. دیگه نتونست خودش رو نگه داره و رو به خالد كرد و با تعجب گفت: - این‌جا كجاست؟ خالد لبخندی زد و گفت: - این‌جا یكی از هتل‌های معروف دبی هستش؛ مطمئنم وقتی داخلش رو ببینی خیلی خوشت میاد. وفا بی‌حوصله پرسید: - خالد، مگه قرار نبود بریم خونه­ی خودت، پیش خونوادت؟ تو كه می‌گفتی اون‌ها منتظرمون هستن! خالد در حالی‌كه از ماشین پیاده می‌شد گفت: - چرا گفتم، فعلا بیا پایین بهت توضیح می‌دم. یكی از كارگرهای هتل كه انگار خالد رو هم خیلی خوب می‌شناخت جلو اومد و بعد از سلام و احوال‌پرسی عربی با خالد چمدان وفا رو از دستش گرفت و نگاه تأسف بار و وقیحانه­ای به سر تا پای وفا كرد و از اونا دور شد، ولی وفا اون‌قدر ذهنش درگیر بود كه متوجه نوع نگاه اون مرد نشد و صورتش رو به طرف خالد چرخوند و پرسید: - خُب حالا بگو ببینم چرا منو آوردی هتل؟ قرار ما این نبود خالد! خالد كه فهمیده بود نمی‌تونه به این راحتی از زیر جواب دادن به سؤال وفا در بره ایستاد و رو به وفا كرد و گفت: - من به خونوادم گفتم كه فردا تو رو پیششون می‌برم. اون‌ها برای فردا برنامه ریزی كردن نه امروز. وفا دقیق‌تر به چهره­ی خالد نگاه كرد یعنی واقعاً انتخابش درست بود. خالد بلوز براق و نازك سفید بدن نمایی با شلوار خوش دوخت هم‌رنگ بلوزش به تن داشت كه هیكلش رو خیلی درشت‌تر نشون می‌داد. خالد وقتی تردید او رو دید نزدیكترش رفت و در حالی‌كه ساعتش رو نشون وفا می‌داد گفت: - عزیز من، الان ساعت هفت شبه تا یه دوش بگیری و شام بخوری وقت خواب شده. خوب فردا صبح هم كه قراره بریم خونه­ی ما پیش خونوادم. وفا از فكر این‌كه شب رو تنها با خالد توی هتل بگذرونه چهارستون بدنش لرزید و با ترس گفت: - نه خالد، امكان نداره! من هتل نمیام. همین الان منو ببر پیش خونوادت. چمدون من كو؟ اون مرد كی بود؟ چمدون منو كجا برد؟

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی