رقص در خاطره

(0)

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
182

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب رقص در خاطره

دوباره به عکس خودش لبخند زد: تازه تازه داره از این‌جا خوشم میاد، زندگی کنار گل و گیاه خیلی قشنگه، تجربه‌ی آشپزی‌م خوبه. در خانه‌ی پدر دست به سیاه و سفید نمی‌زد، دو خواهر میانسال در خانه‌شان زندگی می‌کردند که تمام کارهای خانه بر دوش آنها بود، ماتینا حتی اتاق خودش را مرتب نمی‌کرد، تا مرتب کردن جوراب‌ها و لباس‌های زیرش به عهده‌ی آنها بود و حالا یادآوری آن باعث شرمندگی‌اش می‌شد. یاد مهربانی مادر و لطف پدر دلش را به درد آورد، مادرش با عشق و علاقه او را تینا و پدرش مانا صدایش می‌زدند. جالب بود! پدر و مادرش همیشه عاشق دختر بودند، عقیده داشتند دختر رحمت خداست و می‌خواستند صاحب دو دختر باشند. فرزند اول پسر بود و فرزند دوم دختر! آنها قصد داشتند برای سومین بار و یا حتی بیشتر از آن طعم بچه‌دار شدن را بچشند، اما خواست خدا این نبود و بعد از زایمان دوم مشخص شد مادر ماتینا قادر به بچه‌دار شدن مجدد نیست. مادر دلش می‌خواست نام دخترش را تینا و پدر قصد داشت مانا بگذارد، برای این‌که هیچ گونه اختلاف نظری پیش نیاید نام او را ماتینا که نامی مازندرانی و به معنای گل سرخ است، گذاشتند و حالا ماتینای بیچاره به چند اسم صدا می‌شد. این موضوع باعث خنده‌ی او شد. مدت‌ها بود سراغ عکس‌های داخل کیف پولش نرفته بود. با دیدن عکس پدر و مادرش، دلش فشرده و لحظاتی بعد اشک‌هایش سرازیر شد. احتیاج به آغوش گرم مادر و دست نوازش پدر داشت. هنوز مردد بود به آنها زنگ بزند. ته قلبش آنها را گناهکار می‌دانست و قادر به بخشیدن نبود. شاید گذشت زمان بر درستی رفتار والدینش صحه می‌گذاشت. مطمئن بود که هیچ پدر و مادری برای فرزندش بد نمی‌خواهد، فرزندی که عمری را به پایش صرف کردند. ماتینا از خود بیزار شد: چرا این‌قدر سنگدل و بد شدم؟ به خود نهیب زد: اما نه، اونا با خودخواهی خودشون زندگی تو رو به بازی گرفتن! ممکنه حق با اونا بود ولی روشِ نادرستشون همه چی رو خراب کرد. دریافت زنگار کینه روی کمی قلبش زدوده شده و این موجب خوشحالی‌اش شد. شاید مدتی بعد می‌توانست همه چیز را کاملاً فراموش کند و به خانه برگردد و روال عادی زندگی را از سر بگیرد. اما هنوز به زمان نیاز داشت. شاید حالا که قصد آشتی کردن با خودش را داشت، می توانست با دیگران نیز از در صلح و دوستی درآید. دست‌هایش را به هم کوبید و دوباره لبخند زد. در اولین گام تلفن همراهش را روشن کرد، پس از چند ثانیه روی صفحه‌ی مانیتور نقش بست "چهل و هفت پیام جدید" سوتی از سر شگفتی کشید و به صفحه‌ی دریافت پیامک رفت، اغلب آن‌ها از طرف نزدیکترین دوستانش ارغوان و آیسان بود، بیشتر آنها پیام شادی و امید داشتند، بعضی از آنها در باب سرزنش و شماتت او بود و برخی از آنها حسابی به ماتینا توپیده و از بی‌وفایی‌اش گله کرده بود. انگشت‌هایش به طرف کلیدهای گوشی رفت، اما پس از گرفتن چند شماره منصرف شد. هنوز آمادگی رویارویی با دوستانش را نداشت. مجدداً مشغول خواندن پیامک‌ها شد، در این میان یکی بیشتر از بقیه توجهش را جلب کرد: اگر خداوند تو را به لبه‌ی پرتگاهی هدایت کرد به او اعتماد کن. یا دستت را می‌گیرد و یا به تو پرواز یاد می‌دهد. همین چند جمله‌ی کوتاه باعث شد نیم ساعت روی کاناپه بنشیند و فکر کند. با خود گفت: خدا چون زحکمت ببندد دری، زرحمت گشاید در دیگری. احساس سبکی داشت، با خوشی لباس عوض کرد، بلوز سفید و دامن سورمه‌ای پوشید، با نگاهی اجمالی به ظاهرش خود را شبیه مهماندارهای هواپیما یافت. هنگامی‌که از اتاق خارج شد، از ته دل آرزو کرد با هومان روبه‌رو نشود، هیچ دوست نداشت لحظات خوش و شیرینش خراب شود.

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی