من,جیمی و تسا دو روز دیگر هم به پیاده روی در جنگل انبوه ادامه دادیم. گاهی اوقات سکوت بین ما به خفه کنندگی رطوبت جنگل بود.جیمی عصبانی بود.او درحال سرپیچی از دستورات بود و فقط به این علت مرا راهنمایی میکرد که تهدیدش کرده بودم اگر نکند,صدا را لو خواهم داد.
خیلی کتاب خوبی
حنما بخونیدش بینظیره