انتشارات هوپا منتشر کرد:
ملکه زير لب چيزي گفت و دست هايش را از هم باز کرد.ناگهان قامتش به اندازه ي کوهي بلند شد، دست هايش به بال هاي سياه بزرگي تبديل شدند و سرش به شکل اژدهايي درآمد. بدرباسم بي درنگ برگشت و شروع کرد به دويدن. از شهر خارج شد. داشت با تمام قدرت در بيابان مي دويد که احساس کرد صداي بال هاي اژدها را مي شنود. چند لحظه بعد اژدها مقابل او رو زمين نشست. بدرباسم برگشت و در جهت مخالف شروع کرد به دويدن که يک دفعه پنجه هاي بزرگ اژدها را دور بدنش احساس کرد. اژدها از حال رفت. وقتي چشم باز کرد، ملکه لاب را ديد که مقابلش ايستاده، درست به همان شکلي که هميشه او را ديده بود. از جايش بلند شد و تازه آن وقت بود که فهميد در ايوان قصر عاج است. ملکه بلند بلند خنديد. گفت: «فکر کرده اي ميتواني هر کاري بخواهي بکني و بعد از دست من فرار کني؟»
فروشگاه اينترنتي 30 بوک
شاید بپسندید
از این نویسنده
