هزار و یک شب (1)(شاهزاده سنگی)

انتشارات هوپا منتشر کرد:
«هفت صد سال اولي که در اين خمره بودم، با خودم عهد کردم هرکس مرا آزاد کند، او را از مال دنيا بي نياز کنم، اما هيچ کس مرا آزاد نکرد. در هفت صد سال دوم با خودم گفتم که هرکس مرا از اين خمره بيرون بياورد، او را صاحب تمام گنج هاي زمين ميکنم. اما باز اين اتفاق نيفتاد. در طول چهارصد سال بعد مدام به خودم ميگفتم حالا ديگر هرکس مرا از اينجا رها کند، او را به هر شيوه اي که خودش تعيين کند، ميکشم و قرعه به نام تو افتاد.»
بلند بلند خنديد. گفت: «حالا ديگر آماده ي مرگ شو.»
صياد شروع کرد به گريه کردن. باز از غول خواست او را نکشد. به او گفت که زن و سه فرزند دارد و آن ها بدون او حتي يک روز هم دوام نمي آورند. با اين حال غول هيچ اعتنايي به حرف هاي او نکرد. به صداي بلند گفت: «ديگر يک کلمه هم نگو. من با خودم قرار گذاشته ام و هيچ چيز نميتواند تصميمم را عوض کند. فقط به من بگو چطور جانترا بگيرم.»
فروشگاه اينترنتي 30 بوک