هندرسون شاه باران

هندرسون شاه باران (نشرنو)

(15)
نویسنده:

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
1209

علاقه مندان به این کتاب
19

می‌خواهند کتاب را بخوانند
2

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب هندرسون شاه باران

انتشارات نشر نو منتشر کرد:
«هندرسون، شاه باران» نوعی رمان سیر و سلوکی است که حرف های فلسفی و ماجراهای کمیک زیادی دارد. این رمان داستان مردی را در بر می گیرد که به دنبال معنای زندگی است. این مرد همه چیز دارد؛ ثروت، خانواده، پایگاه اجتماعی و ... اما از زندگی اش راضی نیست.
شخصیت اصلی داستان برای کشف معنای زندگی اش، سر از قبایل آفریقایی در می آورد و روزهای زیادی را با مردم دورترین قبال آفریقایی می گذراند.
سال بلو متولد سال 1915 بود که در سال 2005 درگذشت و این رمان را بیشتر از دیگر آثارش دوست داشت. او همیشه از «هندرسون، پادشاه باران» به عنوان اولین کتاب فهرست آثار مورد علاقه خودش نام می برد. بین 100 رمان برتر قرن بیستم هم که مدرن لایبراری modern library منتشر کرده، این رمان در رتبه بیست و یکم قرار دارد.
رمان مورد نظر در 22 فصل نوشته شده است. در قسمتی از این رمان می خوانیم:
دیگر فشاری در قفسه سینه ام نبود و آن صدا را نمی شنیدم. صدا محو شده بود. من و چارلی و زنش، با بومی ها و ماشین ها و بقیه تجهیزات کنار دریاچه ای اردو زده بودیم. آب دریاچه نرم و سبک بود و نی ها و خزه ها در آن موج می زد و داخل شن ها پر از خرچنگ بود. تمساح ها لابه لای نیلوفرهای آبی گشت می زدند و دهن شان را که باز می کردند، می دیدم که چقدر این موجودات خیس و لزج می توانند از داخل گرم باشند. پرنده ها می رفتند تو دهن شان و دندان های شان را تمیز می کردند. با وجود این مردم این نواحی افسرده بودند. دل و دماغ نداشتند. رو درخت ها گل های پرمانندی درآمده بود و نی ها پاپیروس مرا یاد پرهای زینتی مراسم تشییع جنازه می انداختند. بعد از حدود سه هفته که با چارلی و زنش بودم و در کارهای فیلم برداری کمک شان می کردم و سعی می کردم به موضوع علاقه مند شوم، آن حالت دلتنگی دوباره پیدا شد و یک روز عصر باز آن صدای آشنا را شنیدم. دوباره شروع کرده بود به اذیت و آزار من که: می خواهم، می خواهم، می خواهم.
به چارلی گفتم: «نمی خواهم دلخور بشوی، ولی به نظرم این طوری فایده ای ندارد. ما سه نفر، کنار هم، تو آفریقا... این طوری به جایی نمی رسیم.»
چارلی سرد و بی احساس از پشت عینک آفتابی نگاهم کرد. کنار آب ایستاده بودیم...
فروشگاه اینترنتی 30بوک

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (2)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

  • تصویر کاربر

    • سید مجتبی پژمان
    • 1

    ولی شاید زمان برای همین ساخته شده . ساخته شده که درد و رنج آدم پایانی داشته باشد.تا ابد ادامه نداشته باشد.

  • تصویر کاربر

    • سید مجتبی پژمان
    • 1

    کافی است باشم. کافی است نفس شادمانی.شادمانی.همین شادمانی است.

عیدی