از پشت پنجره (پرتقال)

انتشارات پرتقال منتشر کرد:

تدي بلند شد. دستش را دراز کرد تا باز هم گلبرگ بکند. ولي يکهو همان طور ايستاد. از گوشه‌ي چشمش چيزي ديده بود و حواسش پرت شد بود.
من را ديده بود.
چرخيد و با دست تپلي اش اشاره کرد به پنجره‌ي ما. از هيجان نفسش در نمي‌آمد، گفت:«ماهي!»
تماشايش کردم که داشت بپر بپر مي‌کرد: معلوم بود خيلي ذوق زده است که«پسر ماهي قرمز» را خودش تنهاي تنها شناسايي کرده. دوروبرش دنبال کسي مي‌گشت که اين خبر را بهش بدهد.
«ماهي،کيسي! ببين! بابا بُزُگ»
اما کسي نيامد.
رويم را برگرداندم و نگاهي به گوشه‌ي صفحه‌ي کاکپيوتر انداختم.
12:55 بعدازظهر.
اين ساعت مهم بود.
نمي‌دانم چرا، ولي اين ساعت، حتي بدون اين که بنويسمش توي ذهنم ماند.
درست نمي‌دانم چه ساعتي، ولي بعداز 12:55 بعدازظهرِ آن روز آفتابيِ و سوزان بود که تدي‌داوسون گم شد.

فروشگاه اينترنتي 30بوک