

اين کتاب يازگو کننده خاطرات مرديست که به جرات ميتوان گفت که بيرق دار بچههاي مشهد الرضا در زمان جنگ بود. بابانظر بيش از 140ماه در مناطق جنگي بود. در بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سينه اش شکافت و گازهاي شيميايي با ريه اش آشنايي پيدا کرد. وقتي جنگ تمام شد سوغاتش 140ترکش در بدن بود که تنها 57ترکش نصيب جمجمه او شد. کتاب خاطرات بابانظر، حاصل گفتوشنود سي و شش ساعته سيد حسين بيضايي با اوست. همه مصاحبهها در سال 1374 و اوايل 1375 ضبط ويديويي شده است. محمدحسن نظرنژاد که بعدها به «بابانظر» معروف شد فعاليتهاي مبارزاتي و انقلاب خود را از دوران پيش از انقلاب آغاز کرد. بعد از پيروزي انقلاب از همان روزهاي اول عازم جبهههاي جنگ شد. اولين بار در سال 1358 عازم جبهه کردستان شد و تا پايان جنگ در جبهه حضور داشت. بابانظر بيش از صد و چهل ماه در مناطق جنگي بود. در بُستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سينهاش شکافت، گازهاي شيميايي به ريههايش رسيد و... وقتي جنگ تمام شد، صد و شصت ترکش به بدن او خورده بود که تنها پنجاه و هفت ترکش را از بدنش خارج کردند؛ اما صد و سه ترکش همچنان در پيکر قوي و نيرومند او که روزي از پهلوانان خراسان بود، به يادگار ماند. آن روزها برايش 95 درصد مجروحيت نوشتند. روز 7 مرداد ماه 1375 بود که به ارتفاعات کفارستان ميرسند. در دل همان کوهها و قلهها که روزي جواني او را ديده بودند، به خاطر کمبود فشار هوا دچار تنگي نفس ميشود. او را براي مداوا به مقرهاي پايين دست ميرسانند اما ديگر دير شده بود. «... يکدفعه ديدم يکي از تانکهاي عراقي از آن طرف بالا آمد و شليک کرد. گلولهاش به زير پايم خورد. دو سه متري روي هوا چرخيدم و به زمين خوردم. سرم سنگين شد. اول حس کردم سرم از بدنم جدا شده است، منتهي چون گرم هستم، متوجه نيستم! غبار عجيبي هم پيچيده بود. بيسيمچي من که اسمش «جاجرم» بود، صدايش بلند شد و گفت: “حاجي شهيد نشده. بچهها، برويد جلو. حاجي يک مقداري خراش برداشته. الان بلند ميشود و ميآيد.” يک وقت ديدم آقاي صادقي و مسئول تخريب گردان کنارم ايستادهاند. من تکان خوردم و بلند شدم. آقاي کفاش به شدت ميخنديد. گريه هم ميکرد. پرسيدم: “چرا اينجوري هستي؟” گفت: “حاجآقا نظرنژاد، شما لُختي!” نگاه کردم و ديدم موج انفجار همة لباسهايم را کنده است. فقط يکتکه از پارچة شلوار و مقداري از پارچة شورتم باقيمانده بود. چشم و گوش چپم آسيب ديده بودند. ماهيچة دستم را ترکش برده بود. قسمتهاي زيادي از بدنم، ضربة کاري خورده بود، ولي چون قوي و تنومند بودم، متوجه نبودم. خودم را تکان دادم تا بتوانم بهتر روي زمين بايستم. آقاي کفاش، پيژامه سفيد و گشادي را که داشت، به من داد تا بپوشم...»
شاید بپسندید














از این نویسنده













