

انتشارات موسسه سرلشکر احمد کاظمي منتشر کرد :
ياسر چفيهاش را چون تور ماهيگيري انداخته بود توي هور و داشت ماهي ميگرفت. راضيه هم کنار رودخانه نشسته بود و لباسهاي ياسر را ميشست. لباسها را شست، حتي پوتينها را هم شست. مرد با چشمهاي درشتش زل زد به راضيه و انگشتان زن گره خورد به موهاي فرفري مرد. ياسر چفيهاش را جلو آورد وجلوي صورت راضيه گرفت. دو ماهي در چفيه تکاني خوردند و ياسر پوتينهايش را پوشيد...
راضيه هيچ نميشنيد، هيچ نميفهميد. بدنش لمس بود و تنها چيزي که ميفهميد، نبود ياسر بود و دردي که در شکمش و همه جاي تنش ميپيچيد. مادرش بچه را به سينه او فشرد و راضيه به چشمان نوزاد نگاه کرد. چيزي در درونش جوشيد، ولي خيلي زود فروکش کرد. نوزاد سينهاش را مک زد و راضيه فقط نگاهش کرد و نگاه. نميدانست چرا از ديدن او روي سينهاش چندشش ميشود.
فروشگاه اينترنتي30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













