%18


روی ماه خداوند را ببوس (پالتویی)
3٫0
(51)
6 نظر
نویسنده:
قیمت:
98٬400 تومان
120٬000
دفعات مشاهده کتاب
4332
علاقهمندان به این کتاب
63
میخواهند کتاب را بخوانند.
12
کتاب را پیشنهاد میکنند
13
کتاب را پیشنهاد نمیکنند
5
نظر خود را برای ما ثبت کن:
توضیحات کتاب
انتشارات مرکز منتشر کرد:
چند شاخه گل ارکیدهی صورتی میخرم و آنها را روی صندلی عقب ماشین میاندازم. میروم فرودگاه. ته افق، خورشید روی آسفالت جادهی کرج جان میکند. نه سال پیش که مهرداد رفت آمریکا من و او دو سالی بود که در رشتهی فلسفهی دانشگاه تهران قبول شده بودیم.
فروشگاه اينترنتي 30 بوک
نوع کالا
کتاب
دسته بندی
موضوع اصلی
موضوع فرعی
نویسنده
نشر
شابک
9789642134465
زبان کتاب
فارسی
قطع کتاب
شومیز
جلد کتاب
پالتوئی
تعداد صفحه
132 صفحه
نوبت چاپ
105
وزن
130 گرم
سال انتشار
1403
معرفی کتاب روی ماه خداوند را ببوس اثر مصطفی مستور
امتیاز در گودریدز: ☆ ☆ ☆ ☆ ☆
روی ماه خداوند را ببوس از سایت گودریدز امتیاز ۳.۱ از ۵ را دریافت کرده است.
جوایزی که کتاب روی ماه خداوند را ببوس از آن خود کرده است:
• کتاب برگزیدهٔ جشنوارهٔ قلم زرین
معرفی رمان روی ماه خداوند را ببوس:
روی ماه خداوند را ببوس رمانی فلسفی و هستیشناسانه و مهمترین اثرِ مصطفی مستور نویسنده و پژوهشگر ایرانی است که اولینبار در سال ۱۳۷۹ منتشر شد و پس از آن بارها تجدید چاپ شده است. نویسنده در این رمان در پی پاسخ دادن به پرسشهایی است که همیشه در مورد اعتقادات و در جدال بین عقل و احساس مطرح میشود. او در این رمان افکار، دین، مسائل معرفتشناسی و جامعهشناختی را در هم آمیخته و از زبان شخصیتهای مختلف داستانش، به موضوعاتی مانند شک، عدم قطعیت و تنهایی میپردازد. دغدغهٔ اصلی نویسنده یعنی خدامحوری و تفکر و اندیشهٔ ایمان و تقدس و کشف معنا و خدا کاملاً در این رمان مشهود است. این کتاب در ۱۳۹۱ به زبان روسی ترجمه شده است.
چرا باید این رمان را بخوانیم؟
مستور در این رمان بسیار خواندنی و متفاوت به بررسی شک و تردیدهای انسان مدرن نسبت به ایمان و معنویت پرداخته است و نشان میدهد چگونه پرسشهای عمیق فلسفی در این مورد و این تردیدها میتوانند زندگی فرد و اطرافیانش را تحت تأثیر قرار دهند. این کتاب به دلیل پرداختن به موضوعات عمیق فلسفی و اجتماعی مورد تحسین بسیار قرار گرفت و در فهرست برترین آثار داستانی ایرانی جای دارد.
جملات درخشانی از کتاب روی ماه خداوند را ببوس:
«مدتها بود مهرداد را فراموش کرده بودم. حتی وقتی مادرش زنگ زد و گفت باید بروم فرودگاه استقبالاش، خیلی به مغزم فشار آوردم تا جزئيات چهرهاش را بهخاطر بیاورم. از اتوبان به سمت جادهٔ فرودگاه میپیچم و بیخودی خاطرات مدرسه در ذهنام زنده میشود: میز چوبیای که من و مهرداد پشت آن مینشستیم پر از شعرهایی بود که او با تیغهٔ چاقوی عباس روی آن حک کرده بود. بیشتر، شعرهای عاشقانهٔ حافظ بود که هیچوقت هم معشوق خارجی نداشتند. مهرداد هیچوقت برای معشوق واقعی شعر روی میز نمینوشت. عشقهاش همه خیالی بودند. این را فقط من میدانستم. بچههای کلاس خیال میکردند او خیلیها را زیر سر دارد اما من میدانستم مهرداد حتی جرأت نگاه کردن به یک دختر را ندارد، چه برسد به عاشق شدناش. اما این که در جولیا ـ دوست دختر آمریکاییاش ـ چه دیده بود که عاشقاش شد، خودم هم درست نمیدانم. این اواخر خودش هم به شعر گفتن افتاده بود. شعرهاش را با التماس میداد به بابک که انگلیسیاش از همهٔ ما بهتر بود تا برایش ترجمه کند، بعد هم آنها را برای جولیا پست میکرد. یک بار که داشت با چاقو چیزی روی روکش چوبی میز حک میکرد، آقای کوهی ـ معلم ریاضیمان ـ او را دید، گچ به طرفاش پرت کرد و با عصبانیت آمد سراغاش.»
«به آپارتمانام که میرسم شب از نیمه گذشته است. مهرداد را با همان حال به هم ریختهاش پیش مادرش گذاشتهام. هنوز در فکر جولیا و حرفهاش هستم. در فکر مهرداد. در فکر دختر چهار سالهٔ مهرداد که حتی یادم رفت اسماش را بپرسم. احساس میکنم بدنام دارد داغ میشود. پنجرهها را باز میکنم و روی تخت ولو میشوم. بعد آنقدر به دکتر محسن پارسا فکر میکنم تا خواب میروم. نمیدانم چه ساعتی است که مثل دیوانهها از خواب میپرم و مینشینم. گرما از چشمها و دستها و پیشانیام بیرون میریزد و تمامی ندارد. چیزی، انگار تکه ذغالی یا خرمنی یا جنگلی از درون گُر میگیرد و پایانی ندارد. کلهام تا مرز ترکیدن باد میکند و باد میکند و ناگهان میپژمرد. عرق میکنم، عطش دارم و دوباره درد. انگار کلهام آماس میکند و فرو مینشیند. دستام را به سمت لیوان دراز میکنم و لیوان دور میشود و دور میشود تا دل آشوبهای غریب مرا از درون چنگ میزند. به پشت روی تختخواب میافتم و فنرهای تختخواب مرا پایین میبرد و بالا میآورد و پایین میآورد تا میایستد. چه شب نحسی! چرا صبح نمیشود؟ دستمال خیلی روی پیشانیام میچلانم. قطرهها سرازیر نشده تبخیر میشوند و تب از پیشانی میگریزد. لبهٔ تختخواب مینشینم: پاها در تشت آب.»
«باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردن ناخنهام را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا بهزور روی زمین میکشند به یادگار شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروز چیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیگر نیستم. اما من نمیخواهم نباشم. نمیخواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمیخواهم مثل بیشتر آدمها که میآیند و میروند و هیچ غلطی نمیکنند، در تاریخ بیخاصیت باشم. نمیخواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم. آخ مادرم کجاست؟ مونس کجاست؟ مردهشو هر چه تحقیقات را ببرد! خوشا به حال محسن پارسا. دانشجوی بدبخت! تو اگر نتوانی مرگ یک آدم را معنا کنی برای چه زندهای؟ مدرکام، شغلام، شهرتام، عشقام و آیندهام به یک مرده گره خورده است. هیچوقت این همه خوشبختی در یک نقطه جمع نشده بود. آن هم در یک مرده، در یک سؤال: چرا دکتر محسن پارسا استاد دانشگاه و فیزیکدان برجستهٔ معاصر ناگهان و بدون آنکه دیوانه شده باشد به طبقهٔ هشتم برج بیست و چند طبقهای برود و بعدش خودش را مثل جوانی عاشق پیشه و احساساتی از پنجرهٔ رو به خیابان روی آسفالت پرت کند؟»
«به آپارتمانام که میرسم شب از نیمه گذشته است. مهرداد را با همان حال به هم ریختهاش پیش مادرش گذاشتهام. هنوز در فکر جولیا و حرفهاش هستم. در فکر مهرداد. در فکر دختر چهار سالهٔ مهرداد که حتی یادم رفت اسماش را بپرسم. احساس میکنم بدنام دارد داغ میشود. پنجرهها را باز میکنم و روی تخت ولو میشوم. بعد آنقدر به دکتر محسن پارسا فکر میکنم تا خواب میروم. نمیدانم چه ساعتی است که مثل دیوانهها از خواب میپرم و مینشینم. گرما از چشمها و دستها و پیشانیام بیرون میریزد و تمامی ندارد. چیزی، انگار تکه ذغالی یا خرمنی یا جنگلی از درون گُر میگیرد و پایانی ندارد. کلهام تا مرز ترکیدن باد میکند و باد میکند و ناگهان میپژمرد. عرق میکنم، عطش دارم و دوباره درد. انگار کلهام آماس میکند و فرو مینشیند. دستام را به سمت لیوان دراز میکنم و لیوان دور میشود و دور میشود تا دل آشوبهای غریب مرا از درون چنگ میزند. به پشت روی تختخواب میافتم و فنرهای تختخواب مرا پایین میبرد و بالا میآورد و پایین میآورد تا میایستد. چه شب نحسی! چرا صبح نمیشود؟ دستمال خیلی روی پیشانیام میچلانم. قطرهها سرازیر نشده تبخیر میشوند و تب از پیشانی میگریزد. لبهٔ تختخواب مینشینم: پاها در تشت آب.»
«باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردن ناخنهام را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا بهزور روی زمین میکشند به یادگار شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروز چیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟ اگر جای پای مرا دیگران نبینند، من دیگر نیستم. اما من نمیخواهم نباشم. نمیخواهم آمده باشم و رفته باشم و هیچ غلطی نکرده باشم. نمیخواهم مثل بیشتر آدمها که میآیند و میروند و هیچ غلطی نمیکنند، در تاریخ بیخاصیت باشم. نمیخواهم عضو خنثای تاریخ بشریت باشم. آخ مادرم کجاست؟ مونس کجاست؟ مردهشو هر چه تحقیقات را ببرد! خوشا به حال محسن پارسا. دانشجوی بدبخت! تو اگر نتوانی مرگ یک آدم را معنا کنی برای چه زندهای؟ مدرکام، شغلام، شهرتام، عشقام و آیندهام به یک مرده گره خورده است. هیچوقت این همه خوشبختی در یک نقطه جمع نشده بود. آن هم در یک مرده، در یک سؤال: چرا دکتر محسن پارسا استاد دانشگاه و فیزیکدان برجستهٔ معاصر ناگهان و بدون آنکه دیوانه شده باشد به طبقهٔ هشتم برج بیست و چند طبقهای برود و بعدش خودش را مثل جوانی عاشق پیشه و احساساتی از پنجرهٔ رو به خیابان روی آسفالت پرت کند؟»
خلاصهٔ رمان روی ماه خداوند را ببوس:
داستان رمان روی ماه خداوند را ببوس دربارهٔ یونس است؛ دانشجوی دکترای جامعهشناسی که در حال نگارش رسالهای است و سعی دارد در این رساله با دلایل جامعهشناختی علت خودکشی محسن پارسا، یکی از استادان و فیزیکدانان برجستهٔ معاصر را توضیح دهد. داستان این کتاب از جایی شروع میشود که یونس برای برداشتن دوست دوران قدیمیاش مهرداد به فرودگاه میرود و در مدت کوتاهی که با مهرداد صحبت میکند متوجه میشود عشقِ زندگی او که دختری آمریکایی است به سرطان مبتلا شده و در این میان پیش از بیماری و حتی در حین بیماری به شدت به دنبال ماهیت وجود و علت وجود خودش میگردد. در جریان تحقیق او با تناقضها و بحرانهای فکری زیادی روبهرو میشود. یونسش که از نظر ظاهری آدمی باهوش و تحصیلکرده است، از درون پُر از شک و شبهه شده و با پرسشهای عمیقی دربارهٔ ایمان، شک و معنای زندگی مواجه میشود که به شدت زندگی شخصیاش و خودش را تحت تأثیر قرار میدهند. یونس بین باور و ناباوری سرگردان میشود و هر چه بیشتر در تحقیقاتش پیش میرود، شک او نیز بیشتر خواهد شد. در این میان رابطهٔ میان یونس و مهتاب نیز که نمادی از کشمکش بین عشق انسانی و معنویت است دچار مشکل میشود.
اگر از خواندن کتاب روی ماه خداوند را ببوس لذت بردید، از مطالعۀ کتابهای زیر نیز لذت خواهید برد:
• کتاب استخوان خوک و دستهای جذامی اثر دیگری از مصطفی مستور نویسندهٔ ایرانی است که بهترین رمان سال ۱۳۸۳ شد. این رمان دربارهٔ ساکنان مختلف یک برج مسکونی است و نویسنده در این کتاب به داستان زندگی این آدمها پرداخته است که هر کدام مشکلات و داستانهای خودشان را دارند.
• کتاب عشق و چیزهای دیگر اثری عاشقانه از مصطفی مستور نویسندهٔ ایرانی است. این کتاب داستان زندگی یک جوان اهوازی است که بعد از پایان تحصیلاتش در رشتهٔ فیزیک تصمیم میگیرد در تهران بماند و زندگی و آیندهٔ خود را در این شهر بسازد اما ماجراهایی غیرقابلپیشبینی زندگی او را کاملاً دگرگون خواهد کرد. نویسنده در این کتاب به مسائلی مانند جنگ، عشق و انتقام پرداخته است.
• کتاب عشق و چیزهای دیگر اثری عاشقانه از مصطفی مستور نویسندهٔ ایرانی است. این کتاب داستان زندگی یک جوان اهوازی است که بعد از پایان تحصیلاتش در رشتهٔ فیزیک تصمیم میگیرد در تهران بماند و زندگی و آیندهٔ خود را در این شهر بسازد اما ماجراهایی غیرقابلپیشبینی زندگی او را کاملاً دگرگون خواهد کرد. نویسنده در این کتاب به مسائلی مانند جنگ، عشق و انتقام پرداخته است.
دربارۀ مصطفی مستور: نویسنده و پژوهشگر ایرانی

مصطفی مستور داستاننویس، پژوهشگر و مترجم ایرانی در سال ۱۳۴۳ در اهواز به دنیا آمد. او تحصیلاتش را در رشتهٔ مهندسی عمران در دانشگاه شهید چمران اهواز شروع کرد و دورهٔ کارشناسی ارشدش را در رشتهٔ زبان و ادبیات فارسی در همین دانشاه به پایان رساند. اولین اثر این نویسنده «دو چشمخانهٔ خیس» بود که در سال ۱۳۶۹ منتشر شد و در همان سال در مجلهٔ «کیان» به چاپ رسید. اولین و معروفترین رمان این نویسنده «روی ماه خدواند را ببوس» است؛ داستانی که بر پایهٔ اصول فلسفی نوشته شده و نویسنده در آن سعی کرده است تا افکار دینی، معرفتشناسی و جامعهشناسی را از زبان شخصیتهای داستانش مطرح کند. مصطفی مستور نویسندهٔ محبوبی است و در میان کتابخوانان طرفداران زیادی دارد. بیشتر کتابهای وی مجموعه داستانهای کوتاه هستند. مستور نمایشنامه نیز نوشته و به زبان انگلیسی نیز مسلط است و چندین ترجمه هم در کارنامهٔ خود دارد. چند مجموعه داستان کوتاه و یک کتاب در مورد کارگردان محبوبش کیشلوفسکی از عناوینی هستند که ترجمه کرده است. مستور گاهی هم شعر میگوید و از او یک مجموعه شعر نیز به چاپ رسیده است. این نویسنده در سالهای ۷۹ و ۸۰ برندهٔ جایزهٔ بهترین رمان سال از جشنوارهٔ قلم زرین شد و همچنین برای نوشتن رمان «روی ماه خداوند را ببوس» برندهٔ جایزهٔ بهترین رمان شد. همچنین این نویسنده لوح تقدیر از نخستین مسابقهٔ داستاننویسی صادق هدایت را دریافت کرده است.
نظرت رو باهامون به اشتراک بذار.

زهره تعویقی
15 فروردین 1404
به نظرم یک موضوع سخت رو خیلی سطحی و کلیشه ای بهش پرداخته شده
1
0

مهدی گلی
22 خرداد 1401
یکی از مزخرف ترین رمان هایی که تا الان خوندم
1
0

علی اکبر نجفی
09 اسفند 1400
آدم ها در داستان های مستور،ترکیبی هستند از سادگی، صداقت، گناه، اندوه و عشقی غیرمعمول. این داستان، اولین کار مستور بود که مشهور شد. بعد از این کتاب، مستور فضاها و آدمهای همین کتاب را هی تکرار کرد.
در زمانه ای که ایمان به خدا و عشق به انسانیت در لبه ی پرتگاه قرار گرفته، این کتاب، داستانش را چنان مومنانه روایت می کند که می شود یک نفس خواندش و در پایان نفسی به آرامی کشید
1
0

نادیا حاجیان
28 آبان 1400
مطالب خوبی رو به شیوه ساده بیان می کنه.
0
0

زهرا مجدی
28 آبان 1400
من میتونم بگم بیشتر از کلیت رمان ، از دیالوگ هاش خوشم اومد
واقعا بعضی از دیالوگ ها عجیب زیبا و دلنشین بودند
2
0

سعیده بزرگی
24 آبان 1400
این کتاب برای علاقه مندان ب عرفان خیلی خوبه ....من بارها و بارها خوندمش
0
0
جمله مورد علاقهات از این کتاب رو باهامون به اشتراک بذار.

سید مجتبی پژمان
08 فروردین 1402
1
هرکس روزنه ای است به سوی خداوند، اگر اندوه ناک شود. اگر به شدت اندوه ناک شود.
شاید بپسندید














از این نویسنده














98٬400 تومان
120٬000
%18