

انتشارات قدیانی منتشر کرد:
رویم را که برگرداندم، کار از کار گذشته بود! فقط سعی کردم تا آنجا که می توانم سر دوچرخه را کج کنم که نخورد به پای دختر. صدای جیغ دختر پیچید تو گوشم و با دوچرخه ولو شدم کف زمین. نگاهم رفت به سیب های سرخی که از دست دختر رها شده بود. سیب ها روی زمین قل می خورند و انگار عطرشان تمام کوچه را پر کرده بود. صورتش را که دیدم درد دست و پایم یادم رفت. اصلاً نفهمیدم کی از جایم بلند شدم و رفتم کنارش. با رنگ پریده زیر دیوار ایستاده بود. با لکنت گفتم: «ببخشید... من... شما... خوبید؟»
صدایش می لرزید، فقط گفت: «کتابم.»
کتاب پرت شده بود کمی دورتر، کتاب را آوردم و با دست لرزان گرفتم سمتش. دست های او هم می لرزید، کتاب را گرفت و رفت. گفتم: «سیب ها...» برنگشت نگاهم کند. با صدایی که فقط خودم می شنیدم، گفتم: «بهترین سیب ها را برایت می آورم.»
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













