نخستین فکری که به ذهنش خطور کرد فکر شب نشینی آن شب بود : واقعا قرار بود آنجا چه پیش آید؟ اما در تکاپوی پروراندن این فکر،چشمهای کوچولویش روی هم آمدند. و احساسات بی قرار و اشارتهای نیم فهمیده باز می گشتند.منحصرا یک چیز بر می آمد پمپادور،پمپادور،پمپادور!پمپادور دیگر از کجا آمده بود؟ روحش هم این کلمه را چراغان می کر لباس به سبک مادام پمپادور!
کتاب خیلی خوبیه