نظر خود را برای ما ثبت کنید
نیمه ی مردادماه بود و گرمای آفتاب به قدری سوزاننده كه كمتر كسی در كوچه و خیابانها دیده می شد. با وجود این كه چشمانم را نور می زد، پوستم را گرما می سوزاند و عرق روی سر و صورتم می چكید، تند و تند قدم برمی داشتم، بی آن كه به فكر سایه و سایه بان یا جایی باشم كه از آفتاب داغ تابستان حفظم كند، به سرعت گام هایم میافزودم. كف دستانم خیس عرق بود و هر از گاهئ سرم را به عقب می چرخاندم، میترسیدم كه رامین پشت سرم باشد، وقتی او را نمی دیدم، نفس راحتی میكشیدم و به حركتم ادامه میدادم. شاخه های بلند و پیچك هایی كه از روی دیوار خانه ها آویخته شده بودند، تار و مبهم به نظرم می رسیدند. فقط جلوی پایم را میدیدم و خاشاكی كه باد گرم و سوازننده آنها را پیش رویم پهن كرده بود. پاهایم میلرزیدند و نفسم به خِس خِس افتاده بود. گلویم خشك شده بود و لبهایم از عطش ترك خورده بود. با وجود اینكه مسافت زیادی را از خانه ی آنها دور شده بودم، هنوز دلشوره داشتم كه رامین دنبالم نیامده باشد. از طرفی هم فكر امید لحظه ای رهایم نمی كرد. مرتّب از خود می پرسیدم: «چرا نمی خواست من خونه برم؟ چرا می گفت منزل عمّه بمون؟ اون می دونست رامین چه حسّی به من دارد. اصلاً خودش بارها و بارها گفته بود: حق نداری ا ونجا بری. پس چی شد كه منو به جبر و زور به منزل عمّه آورد و خودش غیبش زد؟ چرا هر چه اصرار كردم كه باید برگردم، مخالفت كرد؟» طعم تلخی را در دهانم حس كردم. دلم گواهی بدی میداد. منتظر حادثه ای بودم. چیزی كه حسّ غریبی نهیبم می زد كه در كمینم نشسته و من مثل قاصدكی سرگردان زیر پای باد افتاده بودم و نمی دانستم عاقبت دلم كجا آرام خواهد گرفت. انگشت های پاهایم درون كفش های چرمی سوختند. به ناچار از حركت كردن باز ماندم. سرم را بلند كردم. نگاهم تیر باران شرارههای آتشی شد كه از دامان خورشید فرو میریخت. برگشتم و به پشت سرم نظری انداختم. خبری از رامین نبود. نفس عمیقی كشیدم و مطمئن شدم كه دیگر دنبالم نخواهد آمد. زیر سایه ی درخت توتی كه برگهای انبوه آن راه نور را سد كرده بودند، پناه گرفتم و به تن پوسته پوسته و زخمی آن تكیه زدم. كوچه ی باریك و بلند با آن ساختمان های قدیمی و درختانی كه در میان داشت مثل تونلی مخوف در نظرم آمد كه هر لحظه تنگ و تنگتر می شد. مانند بچّهای كه در آغوش مادرش پناه میبرد، در تنهی درخت فرو رفتم و از پشت آن سر به عقب چرخاندم. تپش های قلبم با موج افكار پریشان ذهنم هماهنگ نبودند و هر لحظه به هر صدایی از جا می پریدم، دستم گره می شد و رعشه به جانم می افتاد. تهته های قلبم هنوز باور نمی كردم كه رامین یك گوشه در كمینم نباشد. با باز شدن در خانه ای جیغی خفیف كشیدم. زنی میانسال با دیدن من ابرو درهم كشید و نُچنُچ كنان در حالیكه در منزلش را چند قفله میكرد، كیفش را محكم بغل زد و نگاهی پرغیظ به من انداخت و بی هیچ حرفی دور شد. در حالیكه مرتّب سر به عقب می چرخاند و نگاهم می كرد. به پاهای بی حس شده ام نهیب زدم: «نباید بایستی. باید حركت كنی حتّی اگه آفتاب تاول تاولتون كند. باید از دست رامین فرار كنی.» و با این فكر كه باید سر از كار امید دربیاورم، ضربه ای به زانویم زدم و خود را تكانی دادم. بند كفشهایم را محكم كردم هنوز سرم را بلند نكرده بودم كه صدای دو رهگذر ترس به جانم انداخت و با آخرین توانم پاهای كرخت شده ام را روی سینه ی خشن زمین كشیدم و از آنجا دور شدم. لحظاتی بعد روی صندلی عقب یك تاكسی جای گرفتم. امّا چنان از پنجره بیرون را مینگریستم كه انگار دست های رامین را می دیدم به سمتم دراز شده و گلویم را می فشارد.
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.